به بهانه بزرگداشت عطار نیشابوری

چون گذشتی هفت وادی  درگه است

مشعل-فريدالدين ابوحامد محمد بن ابوبكر ابراهيم بن اسحاق عطار نيشابوري، يكي از شعرا و عارفان نام آور ايران در اواخر قرن ششم و اويل قرن هفتم هجري قمري است. او در قريه كدكن يا شادياخ كه در آن زمان از توابع شهر نيشابور بود به دنيا آمد و شغل پدرش که عطاري يا همان دارو فروشي بود را ادامه داد و همزمان طباطبت را هم فراگرفت؛ ولي از زماني به بعد دچار تحولاتي دروني شد. معروف است: روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد، از عطار كمك خواست؛ اما او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه! تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله.  درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه «الله» از دنيا رفت. عطار چون اين را ديد، بشدت متغير و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد. او سال هاي بعد را به رياضت و مجاهدت نفس و سلوک پرداخت و به رسم سالكان طريقت در سفر بود و از مكه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در اين سفرها بسياري از مشايخ و بزرگان زمان خود را زيارت كرد. در مورد چگونگي مرگ او نيز گفته شده كه در هنگام يورش مغولان به شهر نيشابور، از سوي يك سرباز مغول به شهادت رسيده است. مقبره شيخ عطار در نزديكي شهر نيشابور قرار دارد. ماجراي مرگ عطار از غم انگيزترين رخدادهاي روزگار است که در روان خواننده اثري دردناک به جاي مي گذارد. تذکره نويسان در اين خصوص نگاشته اند: پس از تسلط چنگيز خان مغول بر بلاد خراسان، شيخ عطار نيز به دست لشکر مغول اسير شد. گويند مغولي مي خواست او را بکشد، شخصي گفت: اين پير را مکش که به خون بهاي او هزار درهم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از اين مرا خواهند خريد. پس از ساعتي شخص ديگري گفت: اين پير را مکش که به خون بهاي او يک کيسه کاه تو را خواهم داد. شيخ فرمود: بفروش که بيش از اين نمي ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را از پاي در آورد. سخن و اشعار عطار ساده و گيراست. او براي بيان مقاصد عرفاني خود از كلام ساده و بي پيرايه و خالي از هرگونه آرايش استفاده مي کند؛ اما از تمثيلات و بيان داستان ها و حكايات مختلف هم استفاده مي کند و مي توان او را سرمشق عرفاي نامي بعد از خود همچون مولوي و جامي دانست. چنانكه مولوي گفته است: «عطار روح بود و سنايي دو چشم او / ما از پي سنايي و عطار آمديم.» همچنين مولوي در جاي ديگري گفته است: «هفت شهر عشق را عطار گشت / ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم» از ميان آثار منظوم و منثور عطار مي توان به ديوان اشعار كه شامل غزليات، قصايد و رباعيات است و مثنويات که شامل الهي نامه، اسرارنامه، مصيبت نامه، وصلت نامه، بلبل نامه، بي سرنامه، منطق الطير، جواهر الذات، حيدر نامه، مختار نامه، خسرو نامه، اشتر نامه و مظهر العجايب اشاره کرد؛ اما از ميان همه اين آثا «منطق الطير» است كه با صحبت درباره داستان پرنده اي به نامه سيمرغ، داستان سالكان راه حق را مي گويد. عطار در اين منظومه با نيروي تخيل خود و به كار بردن رمزهاي عرفاني به زيباترين وجه سخن مي گويد كه اين منظومه، يكي از شاهكارهاي زبان فارسي است. درباره هفت شهر عشق که عطار آن را روايت کرده و مولوي هم درباره آن سخن رانده است، گفتني هاي زيادي وجود دارد؛ اما عطار در منطق الطيرخود آنها را اينگونه بيان مي کند:

گفت ما را هفت وادي در ره است                         چون گذشتي هفت وادي، درگه است

هست وادي طلب آغاز کـار                                وادي عشق است از آن پس، بي کنار

پس سيم وادي است آن معرفت    پس چهارم وادي استغنا صفت

هست پنجم وادي توحيد پـاک     پس ششم وادي حيرت صعب ناک

هفتمين، وادي فقر است و فنا                              بعد از اين روي روش نبود تو را

در کشش افتي، روش گم گرددت                          گر بود يک قطره قلزم گرددت

 

آسمان عشق تو

آسمان عشق، نام آلبومي قديمي است با صداي محمدرضا شجريان و با همنوازي داريوش پيرنياکان که در دستگاه سه گاه و همراه با گروه آوا در سال 1370 تهيه شده است. اشعار اين آلبوم هم از عطار نيشابوري است. در اين آلبوم همايون شجريان با محمد رضا شجريان همراهي مي کند.

 

ياد ايامي

يــاد ايـامـي که در گلـشن فغــاني داشتــم                              در ميان لاله و گــل آشــياني داشـــتم

گرد آن شمع طـرب مي سـوختم پــروانه وار                              پاي آن سرو روان اشــک رواني داشتــم

آتشم بر جان ولي از شکوه لب خامـوش بـود                             عشق را از اشک حسرت ترجماني داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهي                               چون غبار از شـکر سر بر آسـتاني داشتم

در خزان با سـرو و نسريـنم بـهاري تازه بـود                              در زمين با ماه و پرويـن آسماني داشتـم

درد بي عشقي ز جانم بـرده طاقـت ورنه مـن                              داشتــم آرام تــا آرام جــانـي داشتــم

بلبل طبـعم رهي باشد ز تـنهايي خــمـوش                               نغمه ها بـودي مـرا تا هـمزبـاني داشتـم

رهي معيري

 

تختي 

غلامرضا تختي، فيلمي خوش ساخت از زندگي سخت و دوران تلاش و قهرماني هاي غلامرضا تختي، کشتي گير نام آور ايراني است. بهرام توکلي و سعيد ملکان به طور مشترک کارگرداني، نويسندگي و تهيه کنندگي اين فيلم را به عهده دارند. اين فيلم در سي و هفتمين جشنواره فيلم فجر در 10 بخش کانديداي سيمرغ بلورين شد و در دو بخش، سيمرغ بلورين را از آن خود کرد. تختي از 25 اسفند 97 در سينماهاي ايران اکران شده و مي توانيد اين فيلم ديدني را همين روزها در سينماها ببينيد.

 

سنگ تراش

روزي، سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از جلوي خانه بازرگاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.

در يك لحظه، او به بازرگاني با جاه و جلال تبديل شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند، حتي بازرگانان.  مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر مي شدم! در همان لحظه، او به حاكم مقتدر شهر تبديل شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم مي كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد. با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و به خورشيد تبديل شد و با تمامي نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است و به ابري بزرگ تبديل شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و به باد تبديل شد؛ اما وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و به سنگي بزرگ و عظيم تبديل شد. همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگ تراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

 

سلوک  سيدارت ها

کتاب تاثيرگذار «سيدارت ها» رماني معنوي از هرمان هسه، نويسنده آلماني است که بعدها تابعيت کشور سوييس را گرفت. کسي که راه خويش را بدون هيچ سستي تا به آخر دنبال کرد. کتاب سيدارت  ها در دو بخش اصلي نوشته شده است و سرفصل هاي اين کتاب شامل « پسر برهمن»، «در سلک شمنان»، «گوتاما»، «بيداري»، «کمالا»، «در ميان جاهلان»، «سانسارا»، «در کنار رود»، «رودبان»، «پسر»، «اُم» و «گويندا» مي شود.

سروش حبيبي، مترجم اين کتاب در مقدمه خود  درباره کتاب مي نويسد: «سيدارت ها، تلاشي ديگر و ديگرگون است در راه خردمندي. سرکشي هسه عليه پارسايي خانوادگي اين بار در صحنه اي هندي، آن هم صحنه اي افسانه اي، نمود مي يابد. اين داستان، شرحي است بر عقيده اي فردباور و ردّيه اي بر هر گونه مکتب، حکم طرد جهان قدرت و ثروت و ستايش نامه زندگي تامل مدار. هسه اين داستان را با نثري ساده انشا کرده است. سادگي فرزانه وارش يادآور زبان کهن است. جوانان آن را همچون اثري انگيزه بخش در عرصه ادب خوانده اند، همچون متني مقدس.» در قسمتي از کتاب آمده است: «گوش به رود سپرد. آواي بسيارآهنگ رود به نرمي به گوش مي رسيد. سيدارت ها در آب روان نگريست و پيش چشمش صورت هايي نقش بست. صورت پدرش را ديد که تنها بود، در ماتم پسرش پيرشده و صورت خود را ديد که تنها بود، او نيز در بند اشتياق فرزند دورشده اش اسير. پسرش را ديد که او نيز تنها بود و با شوري بسيار بر راه گدازان اميال جواني خويش مي شتابيد. هريک از آنها روي به سوي مقصود داشتند و مقهور آن بودند و هريک در رنج. رود با آواي رنج مي ناليد.»