شما هم کوپن شادی می دهید؟

مشعل    حتما کوپن و کاربرد آن را مي دانيد؛ تکه کاغذي که ارزشي استمراري براي دوره اي نسبتا کوتاه دارد و آنچه روي آن نوشته شده، گوياي ارزشي است که براي آن تعيين شده است. در دوران قبل از انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي، خانواده هاي ما کوپن را به عنوان يکي از اجزاي لاينفک سبد اقتصادي خانوار مي شناختند؛ اما در سال هاي بعد، کوپن ها حذف شدند. کوپن روغن، قند، شکر در ميان اقشاري که جامعه هدف اين کوپن ها بودند، پخش مي شد. با اين توصيف، کوپن تعريفي جدي و مهم در زندگي ها داشت و وجودش مي توانست باعث آسودگي خيال و شادي براي افراد و خانواده ها شود. به عنوان نمونه، دولت ها براي حفظ شرايط اقتصادي خانوادهاي محروم و متوسط جامعه، در گذشته کوپن پخش مي کردند و حالا به نوعي، کارکردها تغيير کرده و دولت ها سبد کالا ارائه مي کنند. پس پشت اين کوپن، نوعي ايجاد رضايت و شادي نهفته است که براي هر دو طرف ايجاد مي شود. ممکن است فرد ارائه کننده کوپن (يا دولت) درآن زمان، دارايي و توان انجام و پرداخت آن را نداشته باشد؛ اما قولش را به مخاطب خود مي دهد؛ چه يک نفر، چه ميليون ها نفر.  اما در شرايطي که دارايي زيادي نداريم، درآمد و حقوق ماهانه نداريم يا درآمدمان کفاف هديه هاي قابل توجه را نمي دهد يا اصلا خانه دار، محصل يا بيکار هستيم و درآمدي نداريم، چطور مي توانيم براي ايجاد حس رضايت و شادي در کساني که دوستشان داريم، اعضاي خانواده، دوستان و...کاري انجام دهيم؟ در حالي که پول و شرايط، حتي زماني براي همراهي با اطرافيان نداريم، چطور مي توانيم راضي شان کنيم که از ما دلخور نشوند؟

فکر کردن درباره «قول ها»

تا به حال به قول هايي که پدرها و مادرها به فرزندان شان مي دهند، فکر کرده ايد؟ قول هايي با طول مدت کوتاه و بلند که عموما با هدف تشويق به انجام دادن يا ندادن کاري داده مي شود. قول هايي که در همان لحظه و فقط با بيان شان، بچه ها خوشحال مي شوند و از همان زمان، به لحظه تحقق آن قول فکر مي کنند. قول هايي مثل رفتن به شهربازي، خريد يک اسباب بازي جديد يا رفتن به يک رستوران دوست داشتني براي فرزندتان که در بيشتر اين موارد، لزوما آن پدر و مادر شرايط لحظه اي انجام آن قول را ندارند. در واقع والدين يا آن فرد، دادن اين قول را با هدف تشويق و تربيت کودک و شادي او، بخصوص به اين دليل که آن زمان شرايطش را ندارند، حواله به زماني ديگر مي کنند، اما آيا مي شود همين قول به شادي، تشويق و رضايت را براي بزرگسالان هم اجرا کرد؟ براحتي بدانيد که اين احساس رضايت در بزرگترها، حتما ماندگاري بيشتري هم دارد؛ چرا که هر دو طرف مي دانند اين قول و به عبارتي دادن کوپن شادي، نشانه اهميت دادن و علاقه است و ممکن است ارزش آن را بيشتر بدانند. براي استفاده از کوپن هاي شادي هم لازم نيست به کارهاي خارق العاده فکر کنيد و اتفاقا مسئله مهم همين«به فکر بودن» اهميت زيادي دارد. اينکه بدانيد پدر، مادر، خواهر، برادر يا دوستتان اين روزها چه حال و هوايي دارد؟ دلش چه مي خواهد؟ دوست دارد امروز براي خودش جايي تنها باشد يا يک دورهمي حالش را خوب مي کند؟ اگر امشب مادرتان به فکر غذا درست کردن و تميزي آشپزخانه نباشد، چقدر وقت خالي دارد و با وقت خالي چه مي کند؟ يک ناهار بدون برنامه با دوستتان چقدر مي تواند هيجان زده اش کند و چقدر مي توانيد در آن فاصله چند ساعته با هم حرف هاي نگفته بزنيد؟ اينکه براي يکي از روزهايي که دوستتان مي خواهد به او کوپن يک پياده روي دو نفره را بدهيد، چقدر شادش مي کند؟ آيا کوپن شادي مي تواند قول بدمينتون بازي در پارک و در يک عصر پاييزي يا يک شب نشيني بدون برنامه ريزي باشد؟ حتما.

کوپن شادي «يهويي»

در عين حال کوپن شادي مي تواند براي همسرتان خيلي شخصي تر و پر از اتفاق هاي خاص و غير منتظره مثل يک شام متفاوت همراه با نور شمع، گل و موسيقي باشد. مي توانيد قول ديدن يک فيلم جذاب همراه با تخمه و تنقلات روي کاناپه و بي خيالي آخر هفته را به همسرتان که شغلي خسته کننده دارد، بدهيد و هر وقت او خواست، برايش اجابت کنيد. کوپن ها بايد شکلي عيني و ظاهري داشته باشند تا هر زمان فرد خواست از آن استفاده کند، آن را نشان بدهد و ديگر حرف و حديثي در اجرايش نباشد. مي توانيد از برگه هايي کوچک و رنگي و بدون تاريخ استفاده کنيد و به عنوان نمونه روي آن بنويسيد که «شستن ظرف ها هر وقت تو دلت بخواهد» يا «برويم کوه؛ هروقت تو بخواهي». براي هيچ کدام از اين کارها به پول نياز نداريد يا حداقل پولي را که براي يک هديه مي توانيد صرف کرد، بايد بپردازيد. اين شيوه مي تواند ارتباطات و علاقه هاي بين شما و اطرافيان تان را بيشتر کند و آنها بدانند اگر سرتان شلوغ است يا اگر پولي نداريد؛ اما حواستان به دوست داشتن شان است و براي آنها و خودتان فرصت هاي دوستي و عشق را فراهم مي کنيد.  فقط يادتان باشد؛ کوپن هايتان را نبايد براي هر موقعيت و هر فردي خرج کنيد؛ اين کوپن ها بايد حکم يک چک سفيد امضا را داشته باشد. اگر محدوديت زماني داريد، روي کاغذ بنويسيد «تا چه تاريخي اعتبار دارد» و يا کاري که قولش را مي دهيد، به طور دقيق مشخص کنيد.

 

جواني رفت...

جواني دامن افشان رفت و پيري هم به دنبالش       گـذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش

ز پـرواز نـفـس آگـه نـيام ليـک اينـقدر دانـم      کـه آخر تا شکستن مي رسد سعي پر و بالش

بـه خـواب وهـم تـعـبير بـلندي کـرده ام انشا       به گردون ميتند هرکس بقدر گردش حالش

وداع سـاز هستي کن که اينجا هر چه پيدا شد      نـفـس گـرديـد بر آيـينه تحـقيق تمثالش

مـزاج نـاتوان عـشـق چـون آتـش تـبـي دارد      که جز خاکستر بنياد هستي نيست تبخالش

شـبستان جنون ديگر چه رونق داشت حيرانم        چراغان گر نمي بود از شرار سنگ اطـفـالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در ايـن گـلشن        هـمان آيينه دار وحشت پار است امـسالش

به ضـبط نـاله دل مـي گـدازم پيـکر خـود را         مگر در سرمه غلتم تا کنم يک خامشي لالش

غـنا و فـقر هسـتي آنقدر فرصـت نمي خواهد         نفس هر دم زدن بي پرده است ادبار و اقبالش

بـه هـر کلـکي کـه پردازنـد احـوال مـن بيدل      چـو تـار سـاز بالـد تـا قـيامت نـاله از نالش

بيدل دهلوي

 

دل به موسيقي مقامي بدهيم

محمد ابراهيم شريف زاده، يکي از هنرمندان پيشکسوت در دستگاه مقامي خراسان است که حدود شصت سال با غلامحسين سمندري دوتار نواز باخزري همکاري کرده و حاصل اين همکاري آلبومي است به نام خون پاش و نغمه ريز که در سال 1380 وارد بازار شد و شامل هشت قطعه است. وي خالق آهنگ هاي معروفي چون «سرو خرامان» و «بهاره دخترعمو» است، اما قطعه «نوايي» او را هم بهتر است از دست ندهيد. اذان معروف وي که به شيوه اي منحصر بفرد خوانده مي شود، توجه بسياري از پژوهشگران را به خود معطوف کرده است.

 

بمب، يک عاشقانه

«بمب، يک عاشقانه» را پيمان معادي نوشته و کارگرداني کرده و همزمان خودش به عنوان يکي از بازيگران اصلي در آن نقش آفريني مي کند.

«بمب» داستان رابطه اي عاشقانه در کشاکش بمباران هاي جنگ تحميلي در دهه 60 است. داستان «بمب؛ يک عاشقانه» به روزهاي موشک باران تهران در دهه شصت برمي گردد و فيلمنامه آن همچون اثر قبلي اين کارگردان توسط خود معادي نوشته شده است. در اين فيلم بازيگراني ديگر همچون ليلا حاتمي، حبيب رضايي، سيامک انصاري و سيامک صفري به ايفاي نقش پرداخته اند. اين فيلم هم اکنون در سينماهاي سراسر کشور در حال اکران است.

 

کدام یک ثروتمندند؟

روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند، چقدر فقير هستند.

آن دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر! پدر پرسيد آيا به زندگي آنها توجه کردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آنها بي انتهاست!

با شنيدن حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود.

بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم.

 

پاييز از نگاهي ديگر

کتاب «پاييز فصل آخر سال» شامل دو بخش با عنوان هاي «تابستان» و«پاييز» است که هر يک از اين دو بخش نيز، سه فصل دارد. هر فصل کتاب از نگاه يکي از سه شخصيت اصلي کتاب که سه دختر هستند، روايت مي شود. در واقع داستان برشي کوتاه از ماجراها و دغدغه هاي سه دختر را شامل مي شود و دغدغه هايي مانند مهاجرت، هويت شغلي و اجتماعي و روابط عاطفي و خانوادگي دنبال مي شود.نسيم مرعشي، نويسنده کتاب، نه راهکاري براي دغدغه هاي شخصيت ها ارائه مي دهد، نه قضاوتي مي کند و نه حتي پاياني مشخص و واقعي ارائه مي دهد، در پايانِ کتاب دغدغه ها سر باز مي مانند و تعليق حفظ مي شود و همين تعليق و پايانِ بازِ کتاب، واقعي بودن داستان را دوچندان مي کند که شباهت زيادي به زندگي همه ما دارد. از نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاري خوب و خوش خوان بودن آن است، داستان بسيار قابل لمس و همذات پنداري با هر سه شخصيت آسان است، به طوري که مي شود هر سه شخصيت را در وجود خودمان پيدا کنيم.

 

گزيده اي از اين کلمات در ادامه مي آيد

دنبال تو مي دويدم. روي سراميک هاي سرد و سفيد سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هن و هنِ نفس هايم با هرگام بلندتر در گوشم تکرار مي شد و گلويم را تلخ مي کرد. بخش پروازهاي خارجي آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار  و سالن پروازش هي دورتر مي شد. رسيدم به گيت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نيلي ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ايستاده بودي. روشني سالن به سفيدي مي زد. فقط نور مي ديدم و تو را. لکه اي نيلي روي سفيدي مطلق. صدايت زدم. راه افتادي و دور شدي. سُر مي خوردي روي سراميک هاي سالن. دويدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتي. دستت توي دستم ماند و هواپيما پريد....

فکر اين که چرا به اينجا رسيديم. کجا را اشتباه کرديم. کجاي خلقت و با کدام فشار شالوده مان ترک خورد که بدون اين که بدانيم براي چه، با يک باد، طوري آوار شديم روي خودمان که ديگر نمي توانيم از جايمان بلند شويم. نمي توانيم خودمان را  بتکانيم و دوباره بايستيم و اگر بتوانيم، آني نيستيم که قبل از آوار بوده ايم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوري غيرمقاوم ساخت که هر روز مي تواند براي شکستن مان چيزي داشته باشد؟ فکر زندگي بي خنده و بي آرزو تکه تکه ام مي کند. مثل لکه زشت زرد ماست، روي پيشخان آشپزخانه.وقتي سکوت مي کنم يعني موافقم؟ نه، نيستم. من وقتي موافق باشم، سکوت نمي کنم، مي خندم. دهانم را باز مي کنم و مي گويم بله، موافقم. اما سکوت، مي دانم که نمي کنم. شايد آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردي با رفتنت موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را مي بستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم و تو بدون من رفتي.