گذري کوتاه بر زندگي و آثار خواجه شمس الدين  محمد بن بهاءالدين حافظ شيرازي به بهانه روز حافظ

گفتا غمت سرآید

شما هم هنوز ديوان حافظ را گوشه کتابخانه و ميز کار و کنار تختخوابتان داريد؟ يا هر وقت به شيراز مي رويد، گوشه آن حياط پر انرژي مي نشينيد و غزلي مي خوانيد؟ يا وقتي دلتان مي گيرد و مي خواهيد کسي توصيه اي به شما بکند، دستي به ديوان حافظ مي بريد؟ اگر به اين پرسش ها پاسخ مثبت مي دهيد، بدانيد که تعدادتان زياد است و درست به همين دلايل است که ديوان اين شاعر بنام ايراني، هنوز در خانه هاي ما ايرانيان جاي دارد.

خواجه شمس الدين محمد بن بهاءالدين حافظ شيرازي، شاعر بزرگ سده هشتم هجري است که علاوه بر ايران در بيشتر کشورهاي جهان شناخته شده است و ممکن نيست گردشگري خارجي به ايران بيايد و شيراز و حافظيه را در کنار مقبره ساير شاعران اين مرز و بوم نشاسند و نبيند. خواجه شمس الدين محمد بن بهاءالدّين حافظ شيرازي در نوجواني قرآن را با چهارده روايت آن از بر کرد و از همين رو به او لقب «حافظ» دادند و اين تسلط او بر آيات قرآني، آثار او را متمايز و دلنشين تر کرده است. همانند بسياري از شاعران ايراني، درباره شيوه زندگي و مرگ اين شاعر بنام، اختلاف در ثبت سوابق تاريخي وجود دارد؛ اما مهم اين است که آثار او با کمترين تغيير هنوز در دسترس است. ديوان حافظ مشتمل بر حدود 500 غزل، چند قصيده، دو مثنوي، چند قطعه و تعدادي رباعي است که از قرن ها پيش تا به امروز با شيوه هاي گوناگون، تصحيح هاي متفاوت و زبان هايي متفاوت چاپ شده است. حافظ را چيره دست ترين غزلسراي زبان فارسي دانسته اند، چرا که او توانسته غزل عارفانه مولانا و غزل عاشقانه سعدي را پيوند زده و در عين حال با تک بيت هاي مستقل، ساختارمند و شيرين، دست به آفرينش بزند. اشعار حافظ شيرازي، چند ويژگي دارد که مخاطب را با خود درگير کرده و در عين حال ارتباطي خوش و مثبت با او برقرار مي کند. رمز پردازي، يکي از اين ويژگي هاست که شعرهاي حافظ را بسيار شبيه به آينه مي کند، آينه اي که صورت خواننده را در خود نشان مي دهد. شروع همه اشعار، شورافکن و هيجان انگيز است و نمي توان شعري را يافت که چند بيت تکان دهنده نداشته باشد. در عين حال حافظ در اشعارش لحن طنز و رندانه را نگه مي دارد و با ظرافت، نوش و نيش را همزمان باهم به کار مي گيرد.  از قرون گذشته تاکنون، محققان و نويسندگان معروف و معتبر بسياري، آثار شاعران ايراني را مطالعه کرده و آنها را تقرير کرده اند. آثار حافظ هم از ديد تيزبين نويسندگان بزرگ دنيا مغفول نمانده است، به طوري که فريدريش نيچه، فيلسوف آلماني در ميان آثار خود، شعري را با نام «به حافظ، پرسش يک آبنوش» به حافظ تقديم کرده است. همچنين گوته، اديب نابغه آلماني، «ديوان غربي-شرقي» خود را تحت تأثير «ديوان حافظ» سروده و فصل دوم آن را با نام «حافظ نامه» به اشعاري در مدح حافظ اختصاص داده است. آرامگاه حافظ در شهر شيراز و در منطقه حافظيه در فضايي آکنده از عطر و زيبايي گل هاي جان پرور و محوطه اي دلنشين و پرانرژي قرار گرفته که محال است شما به آنجا برويد و دمي در اين حياط به سکوت و سکون نمانيد. بسياري از مردم ايران زمين به واسطه همين ارتباط کلامي و پر انرژي که از شعر حافظ مي گيرند، به ديوان حافظ تفأل مي زنند و از همين رو حضور در آرامگاه حافظ را «زيارت» مي خوانند و احترامي که به اين آرامگاه گذاشته مي شود، جنسي متفاوت از ساير شاعران دارد. غير از اين موارد بايد به علاقه قابل توجه حافظ به شهر شيراز هم  اشاره کرد؛ علاقه اي که بارها در کلام او به شکلي علني و دلنشين گفته شده است. مسئولان فرهنگي کشورمان به ياد بزرگمرداني از اين دست، از سال 1376 تاکنون، 20 مهر را «روز حافظ» نامگذاري کرده اند و هر سال به بهانه اي متفاوت آن را گرامي مي دارند و دوستداران اين شاعر خوش لهجه به ديدار او مي روند و آرامگاه او مملو از عاشقانش مي شود. علت اين نامگذاري هم دلايل مختلفي دارد. مسئولان امر تلاش داشته اند تا اين نامگذاري در روزهايي باشد که شيراز حال و هواي بهاري دارد و چون «روز سعدي»، اول ارديبهشت است، 20 مهر ماه را نيز که هواي شيراز کمي بهاري مي شود، براي «روز حافظ» انتخاب کرده اند؛ البته توجه سعدي به کلمات «باغ و بوستان» و توجه حافظ به کلمات «مهر» و مشتقاتش هم در اين انتخاب بي تاثير نبوده است. اگر در اين روزها که هواي مهر بهاري مي شود، گذرتان به شيراز و حافظيه افتاد، در کنار گل ها و حرکت نرم موج حوض هاي حياط، فالي بگيريد و غزلي بخوانيد تا تلخي روزمره اين روزها را بکاهد.

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید                                                                                                گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز                                                                                                             گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم                                                 گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد                                                                                              گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد                                                       گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت                                  گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد                                                 گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد                     گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

حافظ

اگـر مـن جـان دهـم يا جان ستانـم

چـه نزديـک اسـت جـان تو به جـانم       که هـر چـيزي کـه انـديـشي بدانـم

از ايــن نـزديــک تـر دارم نــشـانـي         بــيـا نـزديـک و بـنگـر در نـشـانـم

به درويـــشــي بـيـا انـدر مــيـانــه        مـکـن شـوخـي مـگـو کاندر ميانـم

مـيـان خـانـه ات هـمـچـون سـتونم        ز بـامـت ســرفــرو چـون نـاودانـم

مـنـم هـمراز تـو در حـشر و در نـشر      نـه چــون يـاران دنـيـا مـيـزبـانـم

مـيـان بـزم تـو گـردان چـو خـمـرم        گـه رزم تـو سـابـق چـون سـنـانـم

هـمـيشـه سـرخـوشـم فـرقي نباشد         اگـر مـن جـان دهـم يا جان ستانـم

در ايـن خـانـه هـزاران مرده بيـش اند     تـو بـنـشسته که اينک خان و مانـم

شـوي حـيـران و نــاگـه عـشـق آيـد       کـه پـيـشم آ کـه زنـده جــاودانـم

بــکـش در بــر، بـر ســيـمـين مـا را      کـه از خـويـشت همين دم وارهانـم

خـمش کـن خـسروا کم گو  ز شيرين     ز شـيـريـنـي هـمـي سوزد دهـانـم

مولانا

 

 نواي ني

«ني نوا» در صدر آثار حسين عليزاده و ايران است که شهرت جهاني دارد. اين موسيقي بي کلام، محصول دهه 60 و دوران جواني عليزاده است که تا امروز به عنوان معدود اتفاقات موسيقي کلاسيک ايران شناخته مي شود.

جمشيد عندليبي، يکي از شاگردان استاد حسن کسايي، نوازندگي ني اين اثر را برعهده داشته که موفق شده به زيبايي، کار خود را انجام دهد.

علاقه حسين عليزاده به دستگاه نوا و الهام از ني نامه مولوي، منجر به توليد اين اثر ماندگار شد که البته با حال و هواي دهه محرم نيز تناسب دارد. ماندگارترين اثر عاشورايي در موسيقي ايراني را حتما بارها شنيده ايد. اين قطعه تاثيرگذار در ايام محرم و ساير عزاداري ها در طول سال از صدا و سيما پخش مي شود. ارکستر سمفونيک هاي متعددي در اين سال ها، اين قطعه را اجرا کرده اند و اين زنده ماندن اثر در طول سال ها، عمق احساس و حال خوب نواي ني را نشان مي دهد. عليزاده مي گويد، تلاش داشته تا جايگاه ني را در اين اثر با تکيه بر آثار مولانا نشان دهد.

 

 ويلايي ها دلتنگتان مي کند

«ويلايي ها» داستاني واقعي است از شهرکي که در زمان جنگ، روزهايي سخت را مي گذراند و در اين ميان روزهاي همسران و مادران و دختران آن شهرک که نمادي از ساير زنان و دختران است، روايت مي شود. خانواده هاي فرماندهان سپاه و ارتش در سال 1365 در شهرک مانده اند تا نزديک همسران و پسران شان باشند يا زودتر خبري از آنها بگيرند و در اين ميان، خبر شهادت را هم مي آورند و زنان، هر روز را با احتمال آمدن اين خبر مي گذرانند.

ويلايي ها را منير قيدي ساخته و ثريا قاسمي، طناز طباطبايي و پريناز ايزديار سه نقش اصلي آن را بازي مي کنند. اين فيلم در سي و پنجمين جشنواره فيلم فجر، سيمرغ گرفت و مهم تر اينکه درکنار چند فيلم ديگر در سال 96 پس از دو فيلم «سيانور» و «ماجراي نيمروز» مورد تقدير ويژه قرار گرفت. ديدن اين فيلم را به شما پيشنهاد مي کنيم.

 

زر حلال

زماني اميرمسعود غزنوي، فرزند سلطان محمود و جانشين او را بيماري فرا مي گيرد. مسعود در ماه صفر 428 هجري قمري بهبود مي يابد و به شکرانه آن مي خواهد از مال حلال به مستحقان صدقه بدهد. اميرمسعود بخش کوچکي از زرهاي دولتي را که پدرش هنگام جنگ در هندوستان به دست آورده بود، آن را زر حلال مي دانست. چون پدر «بتخانه ها خراب کرد، بتهاي زرين بشکست و گداخت و اين زر حلال بي شبهه را در مواقع صدقه به کار مي بردند». صدقه اي که براي شکرانه سلامت آدمي به مستحقان مي دهند، البته بايد از مال حلال باشد. جالب است که بسياري از شاهان ايران در ذهنشان مال دولتي را يکسر حلال نمي پنداشتند. اگر مي خواستند براي سلامت خود صدقه اي به مستحقي بدهند، بايد از زر حلال مي بخشيدند!

اکنون امير بايد گيرندة مستحقي پيدا کند که زر را به او بدهند. مسعود با رئيس دبيرخانه (يا وزيرش) بونصر مشکان مشورت مي کند. بونصر يک قاضي پير بازنشسته به نام ابوالحسن بولاني و پسرش بوبکر را نام مي برد که سخت تنگدست اند. مسعود خشنود مي شود که دو تن مستحق پاکدامن را دريابند و براي اين کار دو کيسه زر حلال(!) در اختيار وزير مي گذارد. بونصر قاضي و پسرش را احضار مي کند. وزير سخندان خوب شرح مي دهد که سلطان محمود چگونه زر حلال را در جنگ ها از زر مشکوک جدا مي کرد و اکنون مسعود مقداري از آن زر را به قاضي تنگدست ولي عالي همت تقديم مي دارد.

قاضي تنگدست به شرح و بسط بونصر گوش مي سپارد. آنگاه پس از دعا و تشکر از عنايت شاه مي گويد: «اين صلت‎ فخر است، پذيرفتم و بازدادم که مرا به کار نيست و قيامت سخت نزديک است. حساب اين‎ نتوانم داد و نگويم که مرا دربايست نيست؛ اما چون بدانچه دارم ـ و اندک است ـ قانعم‎، وزر و بال اين چه به کار آيد؟»

وزير مي گويد: «اي سبحان الله! زري که سلطان محمود به غزوه  از بتخانه ‎ها به شمشير بياورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را اميرالمؤمنين مي‎ روا دارد ستدن آن، قاضي همي نستاند؟» زري که امير مسلمانان در راه جهاد به دست آورده و خليفه اسلام آن را مي پذيرد، پس ناپذيرفتن قاضي چه معني دارد؟ قاضي مي گويد:

«زندگاني خداوند دراز باد! حال خليفه ديگر است که او خداوند ولايت است و خواجه با امير محمود به غزوه‎ ها بوده است و من نبوده‎ ام و بر من پوشيده‎ است که آن غزوه ها بر طريق سنت مصطفي عليه السلام هست يا نه؛ من اين نپذيرم و در عهدة اين‎ نشوم.»

تاريخ بيهقي با بازنويسي فضل الله رضا

 

سفر به انتهاي شب

کتاب سفر به انتهاي شب، اولين رمان نابغه فرانسوي، لويي فردينان سلين به شمار مي رود که گفته مي شود يک رمان خودنگاشته است، يعني سلين بيشتر اتفاق هاي رمان را  خود تجربه کرده است. در اين کتاب مخاطب بشدت با فضاي بدون نقاب کتاب مواجه مي شود و اينکه چطور نويسنده، اين اندازه مستقيم و شفاف افعال مردم جامعه را روايت مي کند. داستان کتاب درباره فردينان باردامو است که صداقت و رو راست بودن او بسيار به چشم مي خورد. شخصيت داستان دچار خودسانسوري نيست و همه مکنونات ذهني و قلبي را بيان مي کند. قهرمان داستان، برايش مهم نيست چطور ديده مي شود و يا اينکه چه رفتار زشت و ناجوانمردانه اي از خود نشان مي دهد، او فقط مي خواهد زنده بماند. کتاب سفر به انتهاي شب را لويي فردينان سلين نوشته و فرهاد غبرايي آن را در 534 صفحه ترجمه کرده است.

در قسمتي از متن کتاب مي خوانيم:

در مورد سرهنگ بايد بگويم که ازش بدم نمي آمد. با وجود اين او هم مرده بود. اول ديگر نمي ديدمش. از روي پشته پايين افتاده بود، انفجار او را به پهلو انداخته و بغل سوارکار پرت کرده بود. حالا براي هميشه بغل هم افتاده بودند؛ اما سوارکار ديگر سر نداشت، فقط يک سوراخ بالاي گردنش بود و خون غلغل زنان از وسط سوراخ مي جوشيد، درست مثل مرباي توي ديگ. شکم سرهنگ باز شده بود و قيافه اش بدجوري تو هم رفته بود. حتما وقتي گلوله بهش خورده بود، دردش گرفته بود.به درک! اگر با همان گلوله هاي اول از اينجا (ميدان جنگ) رفته بود، اين بلا سرش نمي آمد.

***

آدم به سرعت پير مي شود، آن هم بدون اينکه بازگشتي در کار باشد. وقتي بدون اراده به بدبختي ات عادت کردي و حتي دوستش داشتي، آن وقت متوجه قضيه مي شوي. طبيعت از تو قوي تر است. تو را در قالبي امتحان مي کند و آن وقت ديگر نمي تواني از آن بيرون بيايي. نقش و سرنوشتت را بدون اينکه بفهمي، کم کم جدي مي گيري و بعد وقتي سر برمي گرداني، مي بيني که ديگر براي تغيير وقتي نيست. سر تا پا دلشوره شده اي و براي هميشه به همين شکل ثابت مانده اي.

***

لحظه هايي هست که تنهاي تنها مي شوي و به آخر هرچيزي که ممکن است برايت اتفاق بيفتد، مي رسي. اين آخر دنياست. خود غصه. غصه تو ديگر جوابگويت نيست و بايد به عقب برگردي، وسط آدم ها، هرکه مي خواهد باشد. در اين جور لحظه ها به خودت سخت نمي گيري، چون حتي به خاطر اشک ريختن هم بايد به آغاز هرچيز برگردي، به جايي که همه ديگران هستند.