ویژه نامه رحلت پیامبر اکرم (ص) ، شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع)
 
غروب خورشید نبوت  و امامت
رحلت جانگداز پیامبراکرم(ص)، یکی از اندوه بارترین حوادث تاریخ اسلام به شمار می رود. به قول مشهور علمای شیعه، پیامبر اکرم(ص) در روز دوشنبه، 28صفر سال 11 هجری قمری، رحلت کرد. شیخ مفید می نویسد: «پیامبر در روز دوشنبه، 28 صفر سال 11 هجری رحلت فرمود و در این هنگام 63 سال داشت.» هنگام وفات پیامبر(ص)، سر مبارک آن حضرت در دامن علی (ع) بود، درحالی که خانه حضرت از حضور مهاجران و انصار موج می زد. نقل است که حضرت علی(ع) هنگام شستن پیکر پاک رسول خدا(ص) چنین فرمودند: «پدر و مادرم فدایت باد! با مرگ تو رشته ای برید که در مرگ جز تو، کسی چنان ندید؛ پایان یافتن دعوت پیامبران و بریدن خبرهای آسمان. مرگت مصیبت زدگان را به شکیبایی واداشت و همگان را در سوگی یکسان گذاشت. اگر نه این بود که به شکیبایی امر و از بی تابی نهی کردی، اشک دیده را با گریستن بر تو به پایان می رساندیم. این زاری و بی قراری در فقدان تو اندک است، لیکن مرگ را باز نتوان گرداند و نه کس را از آن توان رهاند. پدر و مادرم فدایت، ما را در پیشگاه پروردگارت به یاد آر و در خاطر خود نگاه دار.»
 نگاهی به سیره و سخنان پیامبر اکرم(ص)
امام على (ع) در وصف پیامبر(ص) فرمودند: «او بخشنده ترین، دلیرترین، راستگوترین، خوش عهد و پیمان ترین و نرم خوترین مردم بود و رفتارش از همه بزرگوارانه تر بود. هرکس بدون سابقه  قبلى آن حضرت را مى دید، هیبتش او را مى گرفت و هرکس با وى مى آمیخت و او را مى شناخت، دوستدارش مى شد. نظیر او را در گذشته و حال ندیده ام.»
رسول خدا (ص) هر روز برای نماز جماعت به مسجد مدینه می رفت. سر راه ایشان، منزل یک نفر یهودی بود. پیامبر(ص) که به آنجا می رسید، آن مرد از پشت بام یا پنجره خانه اش مقداری خاکستر به پایین می ریخت و لباس آن حضرت (ص)آلوده می شد. رسول خدا(ص) از آن کار عصبانی نمی شد و با بردباری، مانع مزاحمت انصار و مجادله با او می شد. روزی پیامبر(ص) از آنجا گذشت و متوجه شد که آن روز از خاکستر خبری نیست. از همسایه های یهودی پرسید: «این رفیق ما را چه شده؟!» گفتند: «مریض است و در بستر افتاده.» آن حضرت (ص) در خانه یهودی را کوبید و اجازه ورود خواست تا از او عیادت کند. وقتی یهودی فهمید که رسول خدا (ص) به دیدنش آمده، خجالت زده شد و از شرمندگی پتو را بر سر خود کشید. حضرت(ص) وارد شد و احوال پرسی کرد. یهودی از کار خویش عذر خواست و پیامبر (ص) عذرش را پذیرفت. او در اثر این رفتار نیکوی پیامبر(ص)، اسلام آورد و از یاران پیامبر(ص) شد.
روزی در کوچه های مدینه، کودکان جلویش را گرفتند و گفتند: «همانطور که حسن و حسین (علیهما السلام) را بر دوش خود سوار می کنی، ما را هم بر دوش خود سوار کن.» آن حضرت(ص) به بلال فرمود: «به خانه برو و هر چه پیدا کردی، بیاور تا خود را از این بچه ها بخرم.» بلال رفت و مقداری گردو آورد و پیامبر (ص) گردوها را بین آنها تقسیم کرد و خود را از آنها خرید و فرمود: «خداوند، برادرم یوسف (ع) را رحمت کند که او را به پولی بی ارزش و چند درهم فروختند و مرا به هشت دانه گردو معامله کردند.»
ابورافع این گونه روایت می کند: قریشیان مرا نزد پیامبر(ص) فرستادند. من در ملاقات با آن حضرت(ص)، تحت تأثیر اسلام قرار گرفتم و تصمیم گرفتم که به سوی قریش بازنگردم. لیکن پیامبر(ص) فرمود: «من پیمان خود را نمی شکنم و سفیران را نزد خود نگه نمی دارم. تو به سوی آنها بازگرد و اگر به هنگام رسیدن به مکه به اسلام تمایل داشتی، به سوی ما برگرد.»
رسول خدا(ص) در اواخر عمر خویش در مسجد مدینه به منبر رفت و از مردم خواست که هر کس از وی ستمی دیده است، هم اکنون قصاص کند. در خیل جمعیت مردی برخاست و گفت: «یا رسول الله! در فلان جنگ که با شما بودم، به هنگام راندن شتر، عصای تان را به پهلوی من زدید.» مردم متعجب بودند. پیامبر(ص) پیراهنش را بالا برد و آماده  قصاص شد. آن مرد آمد و با گذشت از حق خود بر پهلوی پیامبر بوسه زد و رسول خدا(ص) نیز در حق او دعا فرمود.
در فتح مکه، مخالفان پیامبر(ص) از  ترس کشته شدن، به کعبه پناه برده بودند و در انتظار دستور رسول خدا (ص) درباره خود بودند. پیامبر خدا (ص) در جمع آنان حاضر شد و پس از حمد و شکر الهی که وعده پیروزیش را تحقق بخشیده بود، رو به مردم کرد و فرمود: «چه گمان می برید  ای جمعیت قریش؛ درباره  شما چه بگوییم؟» آنان در پاسخ گفتند: «ما از تو جز خیر و نیکی انتظار نداریم. تو برادر کریم و بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی. اکنون قدرت در دست توست.» رسول خدا (ص) خطاب به آنان فرمود: «من درباره شما، همان می گویم که برادرم یوسف درباره برادرانش به هنگام پیروزی گفت. امروز بر شما سرزنشى نیست، ‏خدا شما را می ‏آمرزد و او مهربان ترین مهربانان است. »آنگاه رسول خدا (ص) خطاب به قریش و فرزندان امیه فرمود: «بروید که شما آزاد شدگانید.»

 

درسوگ سبط اکبر(ع)
امام حسن مجتبی (ع) در شب نیمه رمضان سال سوم هجری در مدینه چشم به جهان گشودند و حدود هفت سال از دوران زندگی پیامبر اکرم (ص) را درک کردند و پس از آن، حضرت حدود 30 سال با پدر بزرگوارشان علی بن ابی طالب (ع) ملازمت داشتند. بعد از شهادت امیرمؤمنان (ع) به مدت 10 سال عهده دار مقام امامت بودند و در 28 صفر سال 50 هجری در سن 47 سالگی به دستور معاویه بن ابی سفیان و به دست جعده، دختر اَشْعَثِ بنِ قِیس مسموم شدند و بر اثر همان زهر به شهادت رسیدند.
حکومت اموی پس از تحمیل صلح بر امام حسن (ع) گرچه به بسیاری از اهداف خود رسیده بود، ولی همچنان وجود امام حسن (ع) مانع از به اجرا درآوردن برخی نیّات پلید آنان بود. از جمله اهدافی که معاویه دنبال می کرد، تعیین جانشین برای خود بود. وی از اجرای این تصمیم که برخلاف مفاد صلح نامه او با امام حسن (ع) بود، وحشت داشت و می دانست که اگر در زمان حیات آن حضرت به چنین کاری دست بزند، بدون شک با مخالفت شدید ایشان روبه رو خواهد شد. بر این اساس تصمیم گرفت از هر راه ممکن، امام (ع) را به شهادت برساند. پس از بررسی های زیاد، جعده، همسر امام را مناسب ترین فرد برای تحقق بخشیدن به این هدف پلید خود دید. آن گاه به صورت محرمانه و با ارسال صدهزار درهم به جعده، به او قول داد که اگر امام را به شهادت برساند، او را به همسری یزید درخواهد آورد. به این وسیله جعده، آن حضرت را با ریختن زهر در آب آشامیدنی مسموم کرد و طولی نکشید که بر اثر آن، امام حسن (ع) به شهادت رسید.

وصیت امام حسن مجتبی (ع)
چون امام حسن (ع) را مسموم کردند و حال ایشان دگرگون شد، برادرشان امام حسین (ع) به بالین آن حضرت حاضر شدند. وقتی جویای احوال ایشان شدند، امام حسن (ع) فرمودند: «خود را در اوّلین روز از روزهای آخرت و آخرین روز از روزهای دنیا می بینم.» در ادامه، این گونه وصیت فرمودند: «گواهی می دهم به وحدانیت خدا و این که برای او شریکی نیست و تنها او سزاوار پرستش است. هرکه اطاعت او را در پیش گیرد، رستگار می شود و هرکه نافرمانی اش کند، گمراه می شود و کسی که از گناهان و تقصیراتش به نزد او توبه کند، هدایت می شود. ای حسین(ع)، جنازه مرا در کنار جدم رسول خدا (ص) دفن کن، به شرط آن که کسی مانع این کار نباشد. اگر تو را از این کار باز داشتند، مبادا بر آن پافشاری کنی؛ چون راضی نیستم به خاطر این کار، قطره ای خون به زمین ریخته شود.»

وصایای آموزنده امام حسن (ع)
به جُناده

جُنادَه بن اَبی اُمَیه پس از مسموم شدن امام حسن (ع) به حضور آن حضرت رسید. پس از احوال پرسی، به امام (ع) عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا، مرا موعظه کن.» امام(ع) مطالب بسیار مهمی بیان کردند و از جمله فرمودند: «ای جُناده، خود را برای سفری که در پیش داری، پیش از فرا