گپ و گفتی با یکی از فرزندان شهدای هشت سال دفاع مقدس که از کارکنان صنعت  بزرگ نفت است

اگر پدرم زنده بود  مدافع  حرم  می شد

مشعل    انسان تنها در دایره غرایز با حیوانات مشترک است وگرنه کجا می توان مرگ خودخواسته برای امنیت دیگران را در قاموس منفعت طلبی گنجاند؟ شهادت معنایی آسمانی دارد که حتی در بند کلمات نمی گنجد و شهید سرنوشت مختوم همه انسان ها یعنی مرگ را به شکل دیگری رقم می زند. شهید بستر عافیت را رها می کند تا زمان را در نوردد و برای همیشه در تاریخ جاودانه باشد. در آستانه فرارسیدن هفته دفاع مقدس با سید حمزه صابری اناری فرزند سردارشهید سید علی اکبر صابری اناری که از کارکنان خطوط لوله و مخابرات نفت منطقه جنوب شرق است به گفت وگو نشسته ایم و با او از حال و هوای پدر شهیدشان پرس وجو کرده ایم.

  اهل کجا هستید و از چه زمانی وارد صنعت نفت شدید؟

سیدحمزه صابری اناری هستم، متولد سال 1363 فرزند سردار شهید سیدعلی اکبر صابری اناری و فرزند ارشد خانواده و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم. کارشناسی ارشد رشته برق گرایش قدرت خوانده ام و سال 93 وارد منطقه جنوب شرق شدم و ابتدا در مرکز انتقال نفت رفسنجان مشغول به کار شدم و اکنون نیز در واحد مخابرات این مرکز انجام وظیفه می کنم.

   چند سال داشتید که پدر بزرگوارتان شهید شدند؟

خودم دو سال و چهار ماهه بودم و خواهرم چهار ماه داشت. در چهار ماهی که از تولد خواهرم گذشت، پدر تنها یک بار به خانه سرزدند، اواخر عمر شریفشان مرتب در جبهه ها حضور داشند، اواخر حتی پنج ماه هم می شد که به خانه سر نمی زدند و مرتب در جبهه ها حضور داشتند.

  شما افتخار این را دارید که جزو خانواده شهدا هستید، چه احساسی در این باره دارید؟ با خلا نبود پدر چگونه روزگار را سپری کردید؟

همین که جزو خانواده شهدا هستم، افتخار می کنم که این سعادت نصیب خانواده ما شده، در کنار این افتخار، سختی هایی هم وجود داشت. کوچکتر که بودم، با این سختی ها کمتر مواجه بودیم و فقدان پدر را کمتر حس می کردیم، بیشترین زمانی که فقدان پدر برایمان پررنگ شد، زمان مدرسه رفتن بود. مادرم و پدر و مادر پدرم با سختی های خیلی بیشتر مواجه بودند.

  مادر بزرگوارتان باید نقش پدر را هم برای خانواده ایفا می کردند، خداوند چه قدرتی به ایشان می داد و چگونه از پس این مسؤلیت بر می آمدند؟

خیلی سخت گذشت، مادرم در زمان شهادت پدرم بیست سال داشتند و تصور کنید در عنفوان جوانی با دو فرزند خردسال چه مشقاتی داشتند. نظر عنایت شهید بود وگرنه به نظر من یک شخص عادی از پس این کار شاید برنمی آمد، ایشان در همه مراحل ما را همراهی کردند تا جایی که چون محل تحصیل من و خواهرم در دانشگاه کرمان بود، به کرمان آمدند و درآنجا زندگی کردند تا ما راحت تر باشیم و حتی این موجب شد برای کارشناسی ارشد نیز من و خواهرم در همان شهر کرمان اقدام کردیم و درسمان را ادامه دادیم.

  شما از حضور فیزیکی پدر بهره نداشتید، حضور معنوی ایشان را در زندگی خود چگونه احساس کردید؟

حضور معنوی پدرم تأثیر خود را در زندگی ما می گذاشت. شهدا زنده اند، ما مرتب در سختی ها حضور ایشان را احساس می کنیم و حتی اقوام نزدیک و غریبه ها از ایشان کمک می گیرند و به ایشان متوسل می شوند.

  پدر بزرگوار شما چه سالی و در چه عملیاتی به درجه رفیع شهادت نائل شدند؟

پدر سال 1358 به خدمت سربازی رفتند، سربازیشان که تمام می شود، 8 ماهی هم به عنوان بسیجی جبهه می رفتند و اواخر سال 60 وارد سپاه می شوند و در تاریخ 29 دی 65 به شهادت می رسند. در قالب نیروهای سپاه در جبهه ها حضور داشتند و آن زمان فرمانده گردان 412 لشگر 41 ثارالله و پاسدار بودند.

در دوران حضورشان در دفاع مقدس مجروحیت هم داشتند؟ نحوه شهادتشان چگونه بود؟

بله، چند بار در مدت حضورشان به ایشان ترکش اصابت کرده بود و از ناحیه پا و کمر مجروح شده بودند و در نهایت ترکش به سرشان اصابت کرد و به فیض شهادت نائل شدند.

   در صحبت هایتان گفتید پدر زمان شهادت سردار بودند، در این خصوص توضیح می فرمایید؟

پدر فرمانده گردان 412 لشگر 41 ثارالله بودند. سال 76 که کنگره سرداران شهید استان کرمان برگزار شد، پدرم جزو 13 سردار شهید شهرستان انار و رفسنجان بودند. 19 دی ماه 65 عملیات کربلای 5 شهید حاج علی محمدی پور فرمانده گردان 412 به شهادت می رسند، پدر جانشین ایشان شده و به سمت فرمانده گردان منصوب می شوند و 10 روز بعد به شهادت می رسند.

  خانواده شما از نحوه شهادت پدر چگونه مطلع شدند؟

یکی از هم رزمان خبر شهادت ایشان را می دهند. زمانی که شهید می شوند، عموی من نیز در جبهه حضور داشت و در همان عملیات کربلای 5 مجروح می شود که اول خبر مجروحیت عموی من را که اسمش سیدعلی است، می آورند، بعد گفتند سیدعلی اکبر هم شهید شده است.

   شما آن زمان سن کمی داشتید و قطعاً خاطره ای از ایشان ندارید، اما آیا اطرافیان خاطره خاصی از ایشان برای شما گفته اند؟

تعریف می کنند که ایشان در فضای خانواده و در بین اطرافیان بسیار شوخ طبع و در محیط کار بسیار جدی و قاطع بودند. پدرم به نمازشان بسیار مقید بودند، سعی می کردند در نماز جمعه شرکت کنند، حتی یک مدت با امام جمعه شهراختلاف نظر داشتند، اما اگر انار می آمدند حتماً در نماز جمعه شرکت می کردند و می گفتند دلیل نمی شود به دلیل اختلاف نظر در نماز جمعه شرکت نکنم و از لحاظ اعتقادی بسیار مقید به حضور در نماز جمعه بودند.

  چه میزان سعی کردید خصوصیات اخلاقی ایشان را در زندگی شخصی پیاده کنید؟

سعی خود را می کنم. تلاش کرده ام ایشان را در همه زمینه ها به ویژه از نظر اخلاقی، الگوی خود قرار دهم، اما به پای ایشان نرسیدم و نخواهم رسید.

  آیا اگر اکنون جنگ شود، باز حاضرید پدر این راه را انتخاب کنند؟

قطعاً اگر ایشان اکنون حضور داشتند، باز به جبهه می رفتند و با روحیه ای که مادرم و هم رزمانشان از ایشان برای من تعریف کردند، حتی اگر در جنگ به شهادت نرسیده بودند، در قامت مدافعان حرم در عراق و سوریه حضور پیدا می کردند، شهدا برای حفظ اسلام و ایران رفتند.

  آرامگاه پدر بزرگوارتان کجاست؟

در امام زاده محمدصالح شهر انار مدفون هستند. مقید هستم هر پنجشنبه اگر مأموریت نباشم، سر مزار ایشان حاضر شوم.

 

دو خاطره صنعتی از یک دفاع جانانه

از شاهرود به جزیره خارک

یکی از شب های سال 1365 بود. ساعت 10 شب در منزل سازمانی خود، استراحت می کردم که آقاي خانعلي، مسؤول منطقه شاهرود تماس گرفت و گفت خود را برای رفتن به جزيره خارك آماده کنم. باید به این منطقه می رفتم و توربين TA1750 را برای نصب و راه اندازي آماده می کردم. این توربین از شاهرود به جزيره خارك فرستاده شده بود. به همراه واحد مكانيك به مسؤوليت آقاي مهندس علمايي با پاترول از شاهرود به تهران رفتیم. سرپرستي پروژه نصب و راه اندازی توربين هاي خطوط لوله هم به عهده مرحوم بزرگوار سيد احمد سيدي بود. در تهران، ایشان هم به ما ملحق شد و با هواپيما به سمت بوشهر رفتیم. از آنجا هم با كشتي خود را به خارك رساندیم. اين جزيره همواره زیر حملات بمب های صدام معدوم قرار داشت.

به محض رسیدن به جزیره، کارمان را آغاز کردیم؛ البته تلفن همراهی در اختیار بنده گذاشته شد تا هنگام قرمز شدن وضعيت، یعنی حمله هوايي، همکاران را مطلع کنم تا خود را به سنگر برسانند. هر روز چند بار در وضعیت قرمز قرار می گرفتیم. بنابراین برای تسریع در انجام برنامه، شبانه روزي كار می كرديم . قرار بود اين پروژه در مدت حدود سه ماه تمام شود تا بتوان نفت خام را به داخل كشتي هاي خارجي و ايراني منتقل کرد، یعنی کشتی هایی كه براي حمل نفت به كشورهاي ديگر و فروش آن، در كنار اسكله پهلو گرفته بودند. با تلاش شبانه روزی ما، کار سه ماهه در مدت یک ماه به پایان رسید؛ اما یکی از این روزهای کاری، در خاطره مان خیلی ماندگار شده است. آقاي مهندس علمايي در حال تنظيم توربين بودند که وضعيت قرمز شد. به همكاران اعلام كردم كه فوراً داخل سنگر بروند. همه رفتند؛ اما آقاي علمايي گفت كه اين وضعيت قرمز جدي نيست و بگذار اين تنظيم توربين تمام شود. در حال بحث بودیم که يك دفعه هواپيماي جنگي صدام، سايت نيروي هوايي را كه در چند قدمي توربين ها قرار داشت، مورد اصابت راكت قرار داد و چند نفر به شهادت رسیدند. با شنيدن اين انفجار، به سمت سنگر دویدیم. همکاران که تصور می کردند براي ما اتفاق وحشتناکی رخ داده است، با دیدن ما خیلی خوشحال شدند و صلوات فرستادند. خواست خدا بود که جان سالم به در ببريم. بالاخره کار نصب و راه اندازی توربين به پايان رسید. فقط خداوند متعال آگاه است كه همکاران چه فداکاری هایی کردند. ان شاء الله اجر همه با خداوند منان خواهد بود.

 

 

توربين TB5000 در سبز آب اهواز

مرداد سال 67 یا 66، حدود ساعت 9 شب بود که زنگ تلفن به صدا درآمد؛ مسؤول منطقه شاهرود بود. باید با يك اكيپ از واحد ابزار دقيق برای نصب و راه اندازی توربين TB-5000 عازم سبز آب اهواز می شدم. 8 صبح روز بعد با یکی از همکاران، عازم منطقه مورد نظر شدیم. 8 ساعت بعد جلوی در ورودی تلمبه سبز آب بودیم. هُرم هوای داغ را حس می کردیم. به نظرمان رسید اگر عمليات نصب و راه اندازی از 6 بعد از ظهر تا 6 صبح روز بعد انجام شود، فرايند كاري بيشتر خواهد بود. همکاران همه موافق بودند. در مركز انتقال نفت بيدرويه ساکن شدیم. طبق برنامه، 6 بعد از ظهر كار را در تلمبه خانه سبز آب اهواز شروع کردیم که تا 12 ساعت بعد ادامه پیدا کرد. لرستان بشدت بمباران می شد. مراكز انتقال نفت منطقه خوزستان، بويژه تلمبه خانه سبز آب اهواز هم هدف حملات صدام معدوم قرار گرفتند. همكاران واحدهاي مختلف با شنيدن آژير قرمز به پناهگاه می رفتند. يكي از شب ها كه وضعيت قرمز اعلام شد، یکی از همکاران هنگامی که به دنبال پناهگاهی می گشت، داخل چاه جداكننده آب از روغن افتاد؛ البته قبلاً چاه تخليه شده بود و خدا را شكر اتفاق ناگواري براي ايشان و همكاران ديگر رخ نداد. یک روز دیگر هم زیر بمباران عراقی ها اتفاق دیگری افتاد. همكاران مكانيك با ابزار دقيق، ساعت 6 صبح از تلمبه خانه سبز آب به طرف تلمبه خانه بيدرويه اهواز رفته بودند و در اين مركز انتقال نفت با الكتروموتور پمپ kv 6 كار می كردند. بعد از صرف صبحانه در تلمبه خانه بيدرويه، ساعت 9 صبح به مهانسراي بيدرويه رفتیم تا استراحت کنیم. ناگهان وضعيت قرمز اعلام شد و پدافند هوايي به سوی هواپيماهای جنگي صدام، آتش گشودند. ناگهان صداي مهيبي به گوش رسيد و شيشه اتاق هاي مهمانسرا خرد و به اطراف پرتاب شدند. به دلیل ترس از بمباران هنوز نخوابیده بودیم. بنابراین تنها جراحت مختصری برداشتیم و به پناهگاه دویدیم. دود غليظي آسمان تلمبه خانه بيدرويه را پوشانده بود. صدای شیون ساكنان منطقه گوش فلك را كر می كرد. بعد از بمباران، از محل الكتروموتور پمپ ها kv6 بازدید کردیم. الكتروموتورها می سوختند. لوله نفت هم پاره شده بود و در آتش می سوخت. با کمک ساکنان بیدرویه و آتش نشاني، آتش را مهار کردیم؛ اما چند نفر شهيد شدند. دل هر بيننده ای با دیدن صحنه بمباران و شهدای در آتش می سوخت. بعثی ها نه تنها الكتروموتورها؛ بلکه مردم بی گناه را مورد حمله قرار داده و از اين صحنه ها عكسبرداري كرده بودند. بالاخره بعد از نصب و راه اندازی توربين TB-5000 با همكاران به شاهرود بازگشتیم. ناقوس جنگ از حرکت ایستاد؛ اما خاطرات دلخراش جنگ، همواره در ذهنمان باقی و دل ما همیشه با مادران شهداست.

*علي نقي رستمي كارمند بازنشسته خطوط لوله و مخابرات نفت ایران