
«مشعل» از حال و هوای نمایشگاه نفت گزارش می دهد
موج غرور در اقیانوس نفت
لیلا مهداد: هوا خنکی صبح را داشت، خیابان های منتهی به سئول، نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند. موتورسوارانی با کلاه های کاسکت طلایی رنگ، همچون زنبورهای آهنی خشمگین میان رودخانه فولادین ماشین ها می پیچیدند. صدای بوق های ممتد که با غرش موتورهای وی8 درهم می آمیخت، سرودی اعصاب خردکن از اضطراب در رسیدن را می سرایید.500 متر مانده به سازمان ورزش و جوانان، ردیف ماشین ها،همچون مرواریدهای براق بر حاشیه خیابان می درخشید. مردانی با کت وشلوارهای ابریشمی مشکی که بوی عطرهای چوب صندل و وتیور از آنها استشمام می شد، با قدم های حساب شده روی آسفالت می لغزیدند. هر جیب کت، حامل کارت دعوتی بود که براقی طلاکوبش زیر نور خورشید، همچون نشان افتخاری بر سینه صنعتگران می درخشید. دیوارهای بتنی دو سوی خیابان، زیر بار پیام های تصویری سنگینی می کرد. در محوطه ورودی، فواره هایی از نفت خام تصفیه شده با رنگین کمان مصنوعی می درخشید. نگهبانان با لباس فرم های نقره ای براق، کارت های دعوت را با اسکنرهای لیزری بررسی می کردند. هر ورودی جدید، موجی از غرور به سالن می فرستاد. دست دادن های محکم و حساب شده، تبادل کارت ویزیت های طلاکوب و لبخندهایی که 45 درجه گوشه لب را بالا می کشید، صحنه ای از تئاتر باشکوه دیپلماسی صنعتی را خلق می کرد.
نفس ها در سینه حبس
هوای اطراف نمایشگاه نفسش را در سینه حبس کرده بود. آسفالت داغ زیر پای هزاران چرخ می لرزید، گویی زمین خود بخشی از ماشین عظیم صنعت شده است. هر وسیله نقلیه ای در این باله بزرگ شهری نقشی داشت؛ از ماشین های خاص با شیشه های تیره گرفته تا وانت های فرسوده که با ناله ای از اگزوزهای زنگ زده، بارشان را به درون می کشاندند. سایه بان های موقت همچون مهره های غول پیکر شطرنج بر زمین چیده شده بود. رانندگان با حرکات حساب شده، خودروهایشان را در فضاهای تنگ می چپاندند. صف موتورهای خاموش شده در حاشیه، گویی مجسمه هایی از بی صبری بودند. رانندگان همچون شکارچیانی گوش به زنگ، هر عابری را با نگاهی سریع سبک و سنگین می کردند. فریادهای«دربست تا خود نمایشگاه!» هرچند دقیقه یک بار از جایی برمی خاست. کرایه ها خود قصه ای بود؛ از اسکناس های چروکیده 50 هزارتومانی که با عجله تا می شد تا اسکناس های نو 100هزارتومانی که بوی تازگی بانک می داد.
بخشی از یک نمایش بزرگ
دکه های موقت با یخچال های پرسروصدا، سربازان خط مقدم مبارزه با گرمای ظهر بودند. قطره های آب روی بطری های لیموناد زیر آفتاب می رقصیدند. صدای خرد شدن یخ ها زیر فشار انبرهای فلزی، آهنگی آشنا برای گوش های تشنه بود. زن جوانی پشت پیشخوان، کارت های بانکی مشتریان را روی کارتخوان می کشید.
در میانه این هیاهو دسته های گاری چوبی با چرخ های غژغژکنان، کاروان های کوچک صنعت بودند. مردی با عضلات برجسته بازو، گاری را با ضرب آهنگی خاص هل می داد؛ هر سه قدم جلو، یک بار ایستادن برای تنظیم بار. جعبه های مقوایی که با طناب های کهنه به هم بسته شده بودند، با هر تکان گاری ذره ای بیشتر به لبه پرتگاه سقوط نزدیک می شدند.حتی کودکی در حاشیه، با سبدی از آدامس های نعنا، با صدایی زیر فریاد می زد: «آدامس بخر» هم بخشی از این نمایش بزرگ بود.
قصه ای از صلابت صنعت
پس از گذر از پارکینگ خاکستری، ناگهان جهان رنگی می شود. غرفه ها همچون جواهرات تراش خورده بر تاج صنعت می درخشند. نورپردازی های حساب شده، هر ویترین را به تابلوی زنده رامبراند تبدیل کرده؛ سایه روشن های طلایی روی دستگاه های کروم شده، رقصی از نور و فلز خلق می کند. سحرخیزان بی صدا پیش از طلوع آفتاب، کف های مرمرین را تا حد آیینه صیقل داده بودند. رد جاروهای برقی روی موزاییک ها، نقش و نگاری از دقت را ترسیم می کرد. حتی شیارهای بین کاشی ها هم از تیغه های باریک جاروهای دستی در امان نمانده بودند، گویی این نظافت نوعی آیین پیش از آغاز افتتاح بوده است. پرچم ها در باد مصنوعی تهویه ها موج می زنند. سه رنگ مقدس پرچم ایران زمین با نشان های تجاری جهانی در هم می تنند؛ گویی رقصی سمفونیک از هویت ملی و جهانی گرایی است. هر پرچم با بندهای طلایی اش بر دکل های استیل ضدزنگ، قصه ای از صلابت صنعتی را فریاد می زند.