
گفت وگو با یک همکارصنعت نفتی که در16سالگی جانباز شد
دل کندن از دنیا سخت نبود
درمیان همکاران نفتی و خانواده آن ها، هستند کسانی که برای دفاع از وطن و مردم کشورمان به جبهه های جنگ رفتند و در این راه، جانباز شدند. مردانی که همچنان از پا ننشسته و با حرکت رو به جلو این روزها در میدان زندگی درحال تلاش هستند. ازمیان این گروه از همکاران که در عرصه صنعت نفت و گازمشغول به کارند، می توان به امیرحسین عظیمی که در دوران دفاع مقدس، درست زمانی که 16 سال سن داشت و از ناحیه پای راست جانباز شد، اشاره کرد.
امیرحسین عظیمی، متولد سال 1349 درتهران و فارغ التحصیل رشته مهندسی برق دانشگاه امیرکبیر در مقطع کارشناسی است. اوکه فارغ التحصیل سال 1373 ازهمین دانشگاه است، ازهمان سال وارد شرکت ملی گاز ایران شد وهم اکنون درشرکت مهندسی و توسعه گاز ایران مشغول به کار است.
گفت وگوی کوتاهی با امیرحسین عظیمی وهمسر این جانباز عزیز داشتیم که خواندن آن خالی از لطف نیست.
پیش از هرچیز ازخودتان بگویید و اینکه چه شد که به جبهه رفتید؟
سال 1365 که دانش آموز دوم دبیرستان بودم، بعد از پایان امتحانات خردادماه به همراه دوستان خود تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. ورود ما به جبهه، همزمان با عملیات کربلای یک درمنطقه مهران بود. من درهمان عملیات به درجه جانبازی نائل شدم و پای راستم ازبالای زانو قطع شد و دیگر نتوانستم در جبهه حضور داشته باشم. به همین دلیل به تهران برگشتم ودوباره به تحصیل ادامه دادم تا این که بعد از دریافت دیپلم درسال 1367 درکنکورشرکت کردم وبا سهمیه ایثارگران و به دست آوردن رتبه دو کشوری، توانستم دانشگاه مورد علاقه خود را که همان دانشگاه امیرکبیر بود، انتخاب کنم وبه تحصیل خود در این دانشگاه بپردازم.
درسال 1373 از دانشگاه فارغ التحصیل شدم؛ البته مهم ترین دلیلی که تحصیلم در دانشگاه بیشتر از حد معمول طول کشید، این بود که در زمان دانشجویی ازدواج کردم. بنابراین از آنجا که هم باید تحصیل می کردم و هم کار، واحدهای کمتری را برای هر ترم برمی داشتم.
شما دوم دبیرستان یعنی در 16 سالگی به جبهه رفتید. خانواده چگونه به رفتن شما رضایت دادند؟
مادرم در ابتدا به این تصمیم راضی نبود؛ اما پدرم خیلی زود قبول کرد و در نهایت مادر نیز به حضورم در جبهه رضایت داد و این رضایت هم، مربوط می شد به خوابی که دیده بود؛ البته هر دو به رحمت خدا رفته اند.
آن زمان شرایط به گونه ای بود که بیشتر همکلاسی هایم هم به جبهه می رفتند. من درمنطقه دولاب تهران درس می خواندم وهفته ای یک یا دوشهید را درمدرسه خود تشییع می کردیم. فضا و شرایط به گونه ای بود که همه تلاش می کردیم خود را به آنها برسانیم. در آن زمان روحیه جهادی درجامعه و مدارس حاکم بود و دل کندن از خانواده و دنیا سخت نبود.
از مجروحیت خود بگویید، چگونه مجروح شدید؟
من بیسیم چی بهداری لشکر 10 سید الشهدا (ع) بودم و به همراه تیم پزشکی باید به بیمارستان صحرایی می رفتم تا امدادرسانی انجام شود. به خاطر دارم درعملیات پس گرفتن منطقه مهران، با پیشروی نیروها، خط مقدم نیز جابه جا شد و به سمت عراق رفت. به همراه تیم پزشکی بودم که عراقی ها وجب به وجب جاده را با خمپاره می زدند. این صحنه را بخوبی به یاد دارم. صدای یک خمپاره به گوش آمد و بعد در دو متری ام منفجرشد. هرچند من روی زمین خوابیده بودم؛ اما این خمپاره پای راستم را قطع کرد. به یاد دارم که این اتفاق تیرماه رخ داد وهوا بسیار گرم بود. تعدادی از اعضای گروه امداد شهید شدند. من را به بیمارستانی در شهر ایلام منتقل و درمان را شروع کردند. پس ازچند روز به شیراز و سپس و به تهران منتقل شدم.
از چه زمانی دوباره به درس و مدرسه برگشتید؟
بعد از آن که به تهران منتقل شدم، دوماه بعد یعنی اول مهرماه با عصا به مدرسه برگشتم. آن زمان سال سوم دبیرستان و یکی از شاگردان زرنگ مدرسه بودم و تلاش کردم وارد دانشگاه شوم.
ازدواج شما چگونه شکل گرفت؟
سال 1369 و در زمان دانشجویی تصمیم گرفتم ازدواج و درکنار تحصیل، کارکنم. از طرف مدرسه ای که درآن درس می خواندم، به من پیشنهاد تدریس داده شد؛ اما به دلیل شرایطی که داشتم، کارم را در کادر دفتری مدرسه شروع کردم.
درآن زمان برای صیانت از روحیه ای که داشتیم، موضوع ازدواج بسیارمهم بود به همین دلیل تصمیم به ازدواج گرفتم و با همسرم که دختر عمه ام است، ازدواج کردم.
چند فرزند دارید؟
ثمره ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. دخترم دانش آموخته کارشناسی ارشد رشته مهندسی پزشکی از دانشگاه امیرکبیر است. پسرم هم از دانشگاه آزاد واحد جنوب لیسانس صنایع گرفته است. هر دوفرزندم هرکدام مشغول به کار و زندگی خودشان هستند. البته پسرم که به مدت 6 سال به عنوان مشاور در شرکت مهندسی توسعه گاز فعالیت می کرد؛ امسال با ابلاغ جواد اوجی، وزیرنفت مبنی برجذب فرزندان جانبازان، شهدا و آزادگان درهمین شرکت مشغول به کارشد و به نوعی همکارمن است ؛ اما دخترم به عنوان پژوهشگر در یک مدرسه به کار و فعالیت مشغول است.
حرف یا نکته خاصی هست که بخواهید از این طریق بگویید؟
فکر می کنم بهترین و مهم ترین چیزی که می توانم بگویم، این است که باید از همسرم به خاطر همه مهربانی و زحماتش برای من و فرزندانم تشکر کنم و خوشحالم از این که همسری مهربان و فرزندان صالحی دارم و خدا را از این بایت شکر می کنم.
ازدواج با همسرم استجابت دعاهایم بود
نسترن رستمی، متولد سال 1345 و خانه دار است. او می گوید بعد از ازدواج با امیرحسین عظیمی به خواست همسرم تصمیم گرفتم خانه دار باشم و از این تصمیم بسیار راضی هستم.
رستمی ادامه می دهد: نمی خواهم به خانم های شاغل که درخانه و درخارج ازخانه، کمک خرج خانواده هستند، جسارت کنم؛ اما زمانی که بعد از ازدواج تصمیم گرفتم درخانه بمانم، برکت درخانه نشستن را دیدم؛ البته همسرم ازجمله مردانی است که برای امرارمعاش بسیار تلاش می کند، ضمن اینکه نباید فراموش کرد که خداوند نیز ازهر نظر به زندگی ما برکت داده است.
او می گوید: همیشه خانواده همسرم را، مانند خانواده خود دانسته ام. برای همین مادرشوهرم که زن دایی ام است را هیچ گاه به عنوان مادرشوهر ندیدم. او برای من بیشتر یک مادر بوده تا مادرشوهر.
وی در بخش دیگری از صحبت خود می افزاید: فکر می کنم ازدواج با همسرم، استجابت دعاهایی بود که می کردم. درست است که با هم فامیل بودیم؛ اما ارتباط چندانی با هم نداشتیم. من اهوازی هستم و در این شهر بزرگ شده ام و به نوعی بچه جنگ به شمار می روم و با چشمان خود شاهد بودم که پسران نوجوان و جوان شهرمان، همیشه به جنگ و دفاع از کشور فکر می کنند و جانشان را در راه خدا، مردم و مملکت، در طبق اخلاص گذاشته اند.
رستمی می گوید: همان دوران بود که ازخدا خواستم در زندگی، کنار یک رزمنده قرار بگیرم تا بتوانم یک رزمنده یا جانباز را در زندگی یاری دهم؛ اما در مسیر زندگی با همسرم، متوجه شدم این منم که در حال یاری گرفتن از او هستم و درکنار او رشد می کنم.
نکته دیگراینکه انتخاب همسرم به عنوان پسردایی ام نبود، بلکه هدفم ازدواج با یک جانباز بود و در نهایت قسمت بود که خواسته ام ازسوی خداوند اجابت شود و با یک جانباز که نسبت فامیلی هم داشتیم، ازدواج کنم.
وی ادامه می دهد: از دخترخاله ام شنیده بودم که امیرحسین درجنگ پای راست خود را از دست داده و جانباز شده است. درآن زمان حتی به ازدواج با او، فکر هم نمی کردم؛ اما قسمت این بود که ما با هم ازدواج کنیم.
رستمی می گوید: از ازدواج با همسرم راضی هستم و بسیار از آن خوشحالم.