به مناسبت نهم آبان «سالروز اسارت شهید محمدجواد تندگویان»  وزیر شهید نفت

وداع با نخل های دوالفقاری

همان شب دوباره به ستاد برگشتم

مهندس بهمن سروشی، معاون وقت عملیات مناطق نفت خیز

علمدار متولی -  «اگر این نخل ها بی سر بشوند،اگر دشمن از خط تالوگ بگذرد، اروند به خشم بیاید و شط خون شتک بزند به ساحل گصبه (1)، اگر پالایشگاه، آن پالایشگاه بزرگ، با همه خاطرات کارگرهایش، خاكستر و دود بشود و از یادها برود، اگر تیک تاک ساعت سفید روی پیشانی دانشکده نفت ازکار بیفتد و زمان متوقف یک آدم دیوانه عفلقی بشود، اگر آبادان- عروس شهرهای ایران - در جوانی به ماتم بنشیند و رخسار خرمشهر رنگ خون بگیرد، دیگر چه فرقی می کند چه کسی در کدام جایگاه به منصب نشسته یا به خدمت ایستاده باشد؟مگر نه این است که چمران بزرگ، وزارت دفاع را در کوله پشتی خود و رزمندگان جنگ های نامنظم به دهلاویه برده است در قلب جبهه سوسنگرد؟ پس بی گمان تندگویان نیز خواهد توانست جلسات ستاد و صف وزارت نفت را در کتابخانه باشگاه نفت اهواز يا گوشه ای از پالایشگاه آبادان برگزار کند.جنگ است و هرکاری می شود کرد جز اینکه در خانه بمانی و صحنه ستیز زورآوران را از صفحه تلویزیون بنگری و به نظاره آوارگی مردم سرزمینت بسنده کنی که اكنون تاوان تحمیل یک جنگ ناخواسته را به خون پاک ترین جوانان و تاول پاهای کودکان می دهند!جنگ است و گذرگاه عافیت تنگ؛ پس پیش از آن که محاصره شهر تنگ تر شود، باید بی پروا از حلقه دشمن گذشت و به کارگرهای از جان گذشته پالایشگاه پیوست که یک ماه است زیر بویلرهای نیم سوخته «کت کراکر»(2) به جدال با آتش و مرگ مشغولند. باید رفت و شانه به شانه آتشکارهای سینه سوخته، «هوز» کشید و فواره گرفت و «مانیتور» (3) بست تا مگر شعله شقاوت دوستان شر به پاکن شیطان، فروکش کند.جنگ است و ما اکنون در میانه معرکه ایم! و نخوت و قساوت قادسی، خون بچه های «احمدآباد» و «جمشید» و «مینو» و «اروندکنار» را به جوش آورده و تو اگر عقب بنشینی، دشمن پیش تر خواهد آمد، از بهمن شیر خواهد گذشت و روی کارون پل خواهد بست؛ چون «آمده است که بماند» به زعم خویش!(4)و حالیا نفت، ديگر وزارت علییه هیدروکربور، تافته جدا بافته و حیاط خلوت هفت خواهران میراث دار « انگلوپرشیا» نیست! نفت اکنون وزارت پشتیبانی جنگ است، در بزنگاه حمله بربرهای بعثی تبار! و هزاران رزم آور مدافع شهر و صدها هزار مردم آواره، به مشعل های بلند آن، چشم دوخته اند. نفت، موتور محرک جنگ است و توامان، به اسکان آوارگان در کمپ های «سمیه» و «طالقانی» و «فلور» (5) هم می اندیشد !به مهندسی رزمی چمران در منظم ترین جنگ های نامنظم تاریخ هم گوشه چشمی دارد. 

«من آن شب بعد از همراهی مهندس تندگویان تا در منزل، دوباره به ستاد برگشتم. به همان سالن کتابخانه باشگاه نفت در نیوسایت که ترجیح می دادم شب ها همانجا بخوابم بویژه اینکه مدتی بود خانواده ام را به یزد منتقل کرده بودم و تنها بودم و فراغت بیشتری برای پیگیری کارها داشتم.

صبح فردا دوباره همه به ستاد آمدند و مطابق برنامه قرار شد یک گروه از جمله آقایان یحیوی، بوشهری، ابوفاضلی و چند نفر دیگر به همراه آقای تندگویان به آبادان بروند و مهندس سادات هم برای سرکشی به بیدبلند عزیمت کند. من هم دو روزه به یزد بروم و برگردم؛ براي عيادت پدرم كه سكته كرده بود و حال خوبي نداشت.

خلاصه، شهید تندگویان و همراهان، سوار بر دو ماشین (و یک خودرو وانتی که بچه های ترابری به آمبولانس تبدیل کرده بودند) همراه با مقداری لوازم و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در منطقه، از نیوسایت خارج شدند. ما هم مهیای حرکت شدیم که در همان دقایق اولیه خبر دادند یکی از ماشین ها که پشت سر ماشین شهید تندگویان در حرکت بوده، با ماشینی که از روبه رو می آمده، تصادف کرده است. فوری به محل رفتیم. حادثه بعد از باشگاه نفت، سر اولین پیچ منتهی به خرمکوشک اتفاق افتاده بود. چیز مهمی نبود؛ اما یکی از همراهان از ناحیه سر آسیب جزیی دیده بود که باید پانسمان می شد. همراه با مصدوم به بیمارستان قدیم نفت رفتیم که همان حوالی بود. بعد از مداوای سرپایی، ماشین ها دوباره به راه افتادند. کل این ماجرا حدود نیم ساعت به طول انجامید.

 بعد من راه افتادم به سمت یزد. تمام شب را توی راه بودم. به محض اینکه رسیدم، گفتند: آقاي سادات از طریق پخش فراورده های نفتی آنجا، پيغام گذاشته اند كه فوری تماس بگيريد! بي درنگ رفتم پخش و از آنجا با ايشان تماس گرفتم؛ گفتند: يك اتفاق ناگواري افتاده و سريع برگرد! و بعد تلویحاً خبر اسارت شهيد تندگويان را دادند و اینكه ماشين بچه ها در نزديكي آبادان با نيروهاي عراقي برخورد کرده و اسير شده اند. گفتم: جدي می گويي؟ قطعي شده؟ گفت: متأسفانه بله. تمام تلاشي هم كه صورت گرفته، بی نتیجه بوده. در تلويزيون هم آنها را نشان داده اند. جاي درنگ نبود، بلافاصله راه افتادم به سمت اهواز. بعد از ظهر به شيراز رسيدم، پمپ بنزين ها شلوغ بود، با دردسر بنزين گرفتم و راهي شدم.

صبح كه به اهواز رسیدم، از سرنشينان آن دو ماشيني كه پشت سر مهندس تندگويان بودند، شرح واقعه را جویا شدم. گفتند: ماشین مهندس تندگویان در جاده خاکی با فاصله، جلوتر از ما حرکت می کرد. از فاصله دور ديديم كه افرادی ناشناس جلوي آنها را گرفتند و پياده شان كردند و ما بناچار دور زدیم و برگشتیم و به هر زحمتي بود، زير رگبار گلوله هايي كه به طرفمان شلیک می شد، بين نخل ها مخفي شده و آرام آرام دور شديم.

شب هشتم آبان 1359 بود. محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت شهید رجایی، دکتر منافی، وزیر بهداری و بهداشت، مهندس بوشهری، معاون وزیر و تنی چند از مدیران صنعت نفت به اهواز آمدند و در ستاد پشتيباني جنگ مناطق نفت خیز به شور نشستند. تنی چند از نمایندگان مجلس برخی دیگر از مدیران نفت از جمله سید محسن یحیوی، مدیرمناطق؛ بهمن سروشی، معاون عملیات و شماسی معاون مالی اداری هم حضور داشتند. مهندس یحیوی، بتازگی جایگزین تندگویان شده بود. او که از آبادان برگشته، در فضای سنگین این نشست شبانگاهی، گزارشی از خط مقدم جنگ داد و به ضرورت تداوم بازدیدهای مسؤولان نظام و تأثیر حضور آنان بر روحیه رزمندگان و کارکنان پالایشگاه اشاره کرد. بعد بحث بازسازی بخش های بمباران شده و نحوه نگهداشت پالایشگاه در مدار عملیات، پیش کشیده شد و نهایتا این که قرار شد وزیر نفت و همراهان از پالایشگاه آبادان بازدیدی داشته باشند.جلسه، تا نیمه شب به طول انجامید؛ مهندس سروشی، وزیر را تا منزلش- واقع در نیوسایت، همراهی کرد. شب آبان به کندی سپری می شد؛ چراغ های نیوسایت خاموش و اهواز، شهر مشعل ها و شعله ها، در تاریکی مطلق فرو رفته بود. هوا اما خنک بود و نسیم شبانه ای که از جانب کارون می وزید، برای آخرین بار ریه های وزیرجوان نفت را از عطر شب آکنده می کرد که باغبان های شرکت نفت، حوالی منزل او کاشته بودند.

 

از ذوالفقاری تا زندان سازمان امنیت عراق

«صبح روز حادثه، از اهواز خارج شدیم، سوار بر یک بلیزر که به مدیریت مناطق نفت خیز اختصاص داشت. مطابق مرسوم، چون میزبان بودیم و منطقه هم خطرناک بود، پیشاپیش کاروان حرکت می کردیم. پشت سر، دکتر منافی، وزیر بهداشت، تنی چند از معاونان ایشان، برخی نمایندگان مجلس و چند خودروی حامل آذوقه و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در آبادان درحرکت بودند. تا جایی که به خاطر دارم، شهید تندگویان و یکی از محافظان جلو نشسته بود و من و مهندس بوشهری، ردیف وسط و یکی دیگر از محافظان هم قسمت عقب خودرو جای گرفته بودیم.

چون احتمال می دادیم مباحث شب گذشته به گوش نامحرم رسیده باشد، احتیاط کردیم و برنامه و مسیر حرکت را تغییر دادیم و به جای اینکه از طریق ماهشهر و با هاورکرافت از راه دریا به آبادان برویم، از جاده اهواز-آبادان به راه افتادیم.

بجز یک حادثه کوچک که در آغاز حرکت رخ داد و حدود نیم ساعت برنامه را به تأخیر انداخت، مسیر اهواز تا سه راهی شادگان - ماهشهر را بی هیچ مشکلی طی کردیم كه نشان می داد اوضاع نسبت به دیروز که من از آبادان برگشته بودم، تغییر چندانی نکرده، به جز اینکه بین راه تعداد بیشتری از نیروهای خودی را می دیدیم که زیر درخت ها و اینجا و آنجا استقرار پیدا کرده بودند!

چند كيلومتري كه از سه راهی شادگان پیش تر رفتیم، نیروهای خودی سر راه ما را گرفتند و گفتند: «جلوتر نروید، مسیر ناامن است.» با اين وجود وقتي كه آشنایی دادیم و خود را معرفی کردیم، اجازه عبور دادند.

 در همان ايام به علت اينكه جاده ماهشهر - آبادان زیر آتش دشمن قرار داشت و تقریبا غيرقابل استفاده بود، به شهید کلانتری راه ميان بری را که در حال احداث بود، نشان دادم تا نيروهاي خودي از طريق آن  بتوانند قبل از ورود به محدوده آتش دشمن، به سمت رودخانه بهمن شیر رفته و از آنجا به جاده «قفاس» دسترسي پيدا كنند. تا آن روز فقط قسمتی از این راه ساخته شده بود که ما آن را طی کردیم و باقی مسیر را در بیراهه ادامه داديم. در این مسیر هم عده زیادی از مردم را ديديم که پای پیاده در حال ترک شهر بودند.

به هر روی حدود ساعت 11 به نزدیکی بهمن شیر، همان جایی که بعد از جنگ، پل ذوالفقاری یا پل چهارم ساخته شد، رسیدیم. در اینجا بود كه با تعدادی نیروی نظامی مجهز به يكي از اين تانک هاي کوچک ضد شورش مواجه شديم.

ما تا آن زمان هنوز نیروی خودی را از غیرخودی بازنمی شناختیم، بنابراین تصور کردیم که اين ها نيز خودي اند و می خواهند ما را از ورود به شهر منصرف كنند!

ماشین های پشت سر به دلیل گرد و خاک زیادی که برخاسته بود، با فاصله از ما حرکت می کردند. ما جلوی دسته سواره نظام ناشناس توقف کردیم. چند سرباز از بالاي تانک، مسلسل هایشان را به سمت ما گرفته بودند. پشت سرشان كمي دورتر یک نفر لباس محلي، با اسلحه اي در دست، روی بام خانه اي ایستاده بود و نگهبانی می داد. دستور توقف دادند، ايستاديم؛ یکی بین شان بود که به فارسی صحبت می کرد. ابتدا می خواستند ما را به سمت یک جاده فرعی منحرف كنند. اینجا بود که به یکی از محافظان گفتیم پیاده شود و اجازه عبور بگیرد! اما سربازها به محض پایین پریدن محافظ و مشاهده مسلسل در دست او، سمت چپ ماشین ما را به رگبار بستند. بازهم ما تصور کردیم سوء تفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش، به سمت ما شلیک کرده اند. من هم پیاده شدم که توضیح بدهم، اما دیر شده بود و متوجه شديم در اختیاردشمن هستیم.صداي انفجار و شليك پياپي توپ از هر سو شنيده می شد. ماشین های پشت سر که نزدیک شده و متوجه وخامت اوضاع شده بودند، بلافاصله دور زدند و برگشتند و سرنشینان یکی دو تا ماشین که به ما نزدیک تر بودند، ماشین ها را رها کرده و به نخلستان پناه بردند.

سربازها از ما خواستند كه روی زمین دراز بكشيم. من و شهید تندگویان اسلحه کمری داشتیم که فورا زیر خاک و خاشاك پنهان کردیم. چند قدم آن طرف تر از ما یک کانال آب کشاورزی بود که سعي كرديم خود را به آنجا رسانده و در پناه آن، از چنگ دشمن بگريزيم؛ اما نیروهای دشمن بسرعت متوجه و مانع شدند...یکی آمد و اسامی را پرسید و ما همه خود را مهندس نفت معرفی کردیم و نام، نام پدر و پدر بزرگ را گفتیم، به نحوی که دشمن پی نبرد چه کسانی را اسیر کرده است.

ما را به سمت کامیونی بردند که تازه به غنیمت گرفته بودند. کامیون، حامل کمک های مردمی به جبهه بود که احتمالا آن روز، بعد از پیشروی عراقی ها و بستن جاده اهواز گرفتار شده بود. یک رزمنده با لباس تکاوری هم آن پایین ایستاده بود و جنازه یک تکاور دیگر هم عقب کامیون ديده می شد. ما اصرار کردیم که اجازه بدهند آن سرباز شهید را دفن کنیم. آنها ابتدا اجازه دادند و دو تا بیل هم در اختیار ما گذاشتند؛ اما همین که مشغول شدیم، افسر ارشد آنها سر رسید و تشر زد که دست از این کار بکشید و سوار شوید.

من تندگویان هستم، وزیر نفت!

ما را در قسمت بار کامیون جای دادند و به سمت نخلستان بردند. بین راه تصمیم گرفتیم تمام مدارکمان را پاره کنیم و دور بریزیم که به دست دشمن نیفتد. مشغول این کار بودیم که صدای انفجاری از سمت کابین جلو بلند شد و کامیون ایستاد. راننده عراقی پايين پريد و پا به فرار گذاشت. ما هم پیاده شدیم و ديديم كه سرنشین جلوی کامیون بشدت زخمي شده و شاید هم مرده بود. شواهد نشان می داد که آن سرباز، نارنجکی را از ضامن خارج کرده و قبل از آن که موفق به پرتاب آن شود، نارنجک منفجر شده بود. شاید هم تصمیم داشته که آن را به قسمت عقب كاميون پرتاب کند، اما به جایی برخورد كرده و به سمت خودش برگشته بود!

به هر حال فرصتی فراهم شد تا از چنگ دشمن فرار کنیم و در پناه نخل ها از دسترس شان دور شویم؛ اما با مشکلی تازه مواجه شدیم و آن زخمی شدن نفر هفتم، یعنی همان رزمنده لباس تکاوری یا راننده کامیون بود. در اين انفجار، ترکشی نسبتا بزرگ از بدنه كاميون گذشته و به ماهیچه پایش اصابت كرده بود.

پیاده اش کردیم و زیر بازوهایش را گرفتیم و راه افتادیم. جوان بود و درد می کشید. حین حرکت متوجه شدیم که دشمن با خودکار یک علامت ضربدر روی سینه اش رسم کرده که احتمالا برای تمایز او از اسرای غیر نظامی بود. سعی کردیم به سمت محور خودی ها پیش برویم، اما بی فایده بود. همه آن منطقه در تصرف دشمن قرار داشت و صفی از تانک ها از همان نقطه ای که اسیر شده بودیم تا به اینجا، در حال آرايش بودند و به سمت شهر شلیک می کردند. باورکردنی نبود که ظرف یک روز، دشمن این همه پیشروی کرده و در حال تكميل محاصره شهر باشد.

 هنوز چند قدمی از كاميون دور نشده بودیم که یکی از آن جیپ ها که مدام در رفت و آمد بود، به سمت ما پیچید. دوباره ما را دستگیر کردند و این بار پیاده حرکتمان دادند و آن رزمنده هم كه تا اینجا به نوبت دستش روی شانه دو نفر از ما بود، پشت سرمان لنگان لنگان می آمد. یک مسافت كوتاهي را طی کرده بودیم كه صدای دو شليك پياپي شنیدیم. خواستیم به پشت سر نگاه کنیم که با ضربه قنداق مانع شدند. تصور می کنم آن رزمنده مجروح را شهید کردند؛ چون بعد از آن او را نديديم.

ما را به نقطه ای از نخلستان بردند که در آن پناهگاهی برای تانک ها تعبیه شده بود. هنوز تا پل بهمن شیر فاصله داشتیم. آنجا به یک جمعیت چهل- پنجاه نفره از مردم عادی ملحق شدیم که ظاهراً حین خروج از شهر اسیر شده بودند. در آن نقطه، جامه های ما را دریدند و چشم ها و دست ها را از پشت بستند. من، شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشانده بودند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و فرياد جماعت بلند شد. شهید تندگویان با ما مشورت کرد و گفت: قصد دارد خودش را معرفی کند و جلوی قتل عام مردم را بگیرد! و بی محابا فریاد زد: «من وزیر نفت هستم!»

بلافاصله صدای شلیک گلوله قطع شد و از این نقطه ایشان را جداگانه سوار جیپی کردند و بردند.

بعد از آن تصمیم گرفتند باقی اسرا را هم به پشت جبهه منتقل کنند. این بار ما را سوار یک کامیون کردند که البته نظامی بود و گونی پر از ماسه و وسایل سنگرسازی حمل می کرد. یک جنازه از افراد خودشان هم آن بالا روی ماسه ها افتاده بود. ضمن حرکت از گفت وگوی سربازان مراقب، فهمیدیم که مصری بوده است.

بین راه کامیون را متوقف کردند و گفتند: معاونين وزیر هم پیاده شوند. اول به روی خودمان نیاوردیم؛ ولی بعد ما را پیاده و از ديگر بچه ها (محافظان و راننده بليزر) جداکردند. چشم بندها را هم برداشتند. ظاهراً دستور رسیده بود که ملاحظه ما را بکنند. همان جا کمپوت بازکردند و به ما غذای مختصری دادند و بعد سوارمان کردند و از روی پلی که روی کارون زده بودند، ابتدا به خرمشهر بردند و از مقابل مسجد جامع عبور دادند و ما همین که چشم مان به گنبد آسيب ديده مسجد افتاد، به خشم آمدیم و به بعثي ها گفتيم: شما به مساجد هم رحم نمی کنید!

 از خرمشهر كه خارج شديم، ما را به يك مقر نظامي در نخلستان دیگری بردند که احتمالا خارج از ایران و جزو استان بصره بود. در آنجا بود که ما دوباره به شهید تندگویان ملحق شدیم و ديديم که شجاعانه، درست مثل اینکه در کشور خودش باشد، در اتاق فرمانده، با عراقی ها مباحثه مي كند؛ بی هیچ شباهتی به اسیر و به آنها نهيب می ز د كه شما آغازگر جنگ بوده ايد و به خاک ما تجاوز کرده اید!

ما را از مقر نظامي به بصره منتقل كردند. شب از راه رسیده بود و ما در بصره پشت سر شهید تندگویان نماز خوانديم و شامی هم صرف کردیم. در همان جا بود كه قرار گذاشتیم در بازجویی های پیش رو، هماهنگ با هم، بگوییم که تازه به دولت وارد شده ایم و به اطلاعات خاصی دسترسی نداشته ایم. این هماهنگی خیلی روی بازجویی هایی که از ما کردند، تاثیر گذاشت.

پیش از ترک بصره، بغض آسمان هم ترکید و باران شروع به باریدن کرد؛ اما گویی قرار نبود توقفی در کار باشد. سه خودرو سواری از قبل آماده شده بود و هر یک از ما را در یکی جای دادند و با دو سرباز مسلح در دو طرف به سمت بغداد بردند. بین راه برای اقامه نماز صبح هم توقف نکردند و ما نمازمان را حین حرکت خواندیم.

آخرین دیدار ما در زندان سازمان امنیت عراق بود در بغداد، قبل از بازجویی و پیش از آن که هر کدام مان را در سلول تنهایی خود جای دهند؛ بی هیچ ارتباطی با دنیای خارج.

و تمام این حکایت کمتر از یک شبانه روز اتفاق افتاد؛ از پیش از ظهر نهم تا صبح دهم آبان 59 که آغاز حبس ما در زندان سازمان امنیت عراق بود، به مدت ده سال و چهل روز کم، یعنی تا 24 شهریور 1369 و در تمام این مدت مفقود به شمار می آمديم. چون دولت عراق، از اعلام اسامی ما به صلیب سرخ خودداری و حضور ما را درکشورش انکار می کرد. براي شرح شجاعت آن بزرگ مرد در اسارت و داستان شهادت او، اين زمان بگذار تا وقتي دگر.

توضیحات

1) گصبه به ضم گ تلفظ بومی قصبه، روستایی در کنار اروند رود

2) کت کراکر: واحد تولید بنزین در پالایشگاه ها از جمله پالایشگاه آبادان

3) هوز و مانیتور: شیلنگ و تجهیزات آب پاشی و آتش نشانی

4) «آمده بودند كه بمانند»، اشاره دارد به شعار معروف نیروهای بعثی با مضمون جئنا لنبقی!

5) اسامی کمپ های معروف شركت نفت که در سال آغازین جنگ در اختیار جنگ زدگان قرار گرفت.

 (روایت اول گفت وگوی نگارنده با مهندس سروشی در سال 1384 و آبان ماه 1396

 روایت دوم گفت وگوی نگارنده با مهندس یحیوی در سال 1383 و آبان ماه 1396 )