نيم نگاهي به فعاليت هاي آموزشي صنعت نفت به بهانه   روز جهاني باسوادي

روزنه اميد با سوادآموزي

 17 شهريور ماه روز جهاني باسوادي (سوادآموزي) نام گذاري شده است؛ موضوعي که سال هاست جمهوري اسلامي براي ريشه کني آن تلاش زيادي داشته و تا حد زيادي توانسته است، اين معضل را در نقاط محروم برطرف کند. براساس آمار استا ن هاي تهران، مازندران، گيلان و البرز، بالاترين درصد باسوادي و استان هاي سيستان و بلوچستان، آذربايجان غربي، کرمان، خوزستان و لرستان، پايين ترين درصد باسوادي در کشور را به خود اختصاص داده اند.

از آنجا که ريشه کني بي سوادي از سياست هاي کلي و اساسي کشور است، دستگاه هاي اجرايي براي اجرايي شدن اين موضوع، تلاش هاي مستمري داشته اند و در اين زمينه بسياري از زيرمجموعه هاي دولتي و خصوصي تلاش هايي را در قالب هاي مختلف اجرايي کرده اند. وزارت نفت نيز تلاش هاي زيادي براي افزايش باسوادي و آموزش هاي پايه اي و چند لايه داشته است. اين وزارتخانه در مناطق مختلف نفتي اقدام به برگزاري کلاس هاي آموزشي کرده و از ساخت مدارس و کتابخانه در مناطق محروم مناطق نفت خيز دريغ نکرده است. مدارسي که زيرمجموعه هاي وزارت نفت براي مناطق نفت خيز و محروم احداث کرده و تحويل داده، اثر زيادي در کاهش بي سوادي داشته است. اين مدارس در غرب کارون و غيزانيه ساخته شدند و راه هاي زيادي را براي کودکان و والدينشان کوتاه و  جاي خالي بسياري از کمبودها را جبران کردند و بذر اميد را در دل اين کودکان و والدينشان کاشتند.  وزارت نفت در بخش هاي مختلف خود در قالب مسئوليت اجتماعي برنامه هاي زيادي را براي آموزش در مقاطع مختلف کارکنان و فرزندان آنها و به خصوص مردم بومي مناطق نفت خيز دارد. در سال هاي اخير اين کلاس ها و دوره هاي آموزشي به طور هدفمند ساماندهي شده اند و از دو سال قبل تاکنون دوره هاي آمادگي براي کنکور در مناطق نفت خيز و صنعتي برگزار مي شود.  تکليف کنکور امسال هم روشن شد و در اين ميان سهم فرزندان نفتي ها و مناطق نفت خيز از رتبه هاي تک رقمي و دو رقمي و سه رقمي، چشمگير بود و تنها در دوره هايي که منطقه ويژه اقتصادي انرژي پارس براي داوطلبان کنکور 97 -96 برگزار کرد، بيش از 90 نفر از شرکت کنندگان در گروه هاي مختلف تحصيلي، رتبه کمتر از 1000 را کسب کرده اند.

مديريت نظارت بر طرح هاي عمراني مناطق نفت خيز شرکت ملي نفت ايران با همکاري مشاور امور اجتماعي وزارت نفت از سال تحصيلي گذشته براي کنکور سال تحصيلي 96- 95 برنامه کلاس هاي کنکور با کيفيت تهران را طرح ريزي کرد تا در شهرهايي از بوشهر و اهواز برگزار شود. حالا اما منطقه ويژه اقتصادي انرژي پارس در کنار اين اقدام در شهرهاي متفاوت و محروم استان بوشهر مشابه اين کلاس ها را برگزار کرده که با نتايجي قابل قبول همراه شده است. اين کلاس ها با کيفيت کلاس هاي پايتخت و با اساتيدي که از تهران براي اين کلاس ها معرفي شدند، در دو شهر شهرستان دشتي، دو شهر شهرستان تنگستان و يک شهر شهرستان دشتستان برگزار شد و در مجموع 376 دانش آموز در اين دوره ها شرکت کردند. در نتيجه طرح نخبه‎پروري و تقويت بنيه علمي دانش‎آموزان که با همکاري اداره کل آموزش و پرورش استان بوشهر اجرا شد، حدود 98 نفر رتبه کمتر از 1000 را کسب کردند و بيشترين سهم را هم دختران داشته اند. همچنين يک ميليارد و 700 ميليون تومان براي اين 376 نفر هزينه شده است.

اين کلاس ها که براي جبران کمبودهاي آموزشي و امکانات در اين مناطق پيش بيني شده، قرار است با بررسي عملکرد اين دوره در سال هاي آينده هم برگزار شود تا استعدادهاي اين مناطق، شرايط بيشتري براي پرورش داشته باشند. يکي از موضوع هايي که زمينه عدم دسترسي و تبعيض در امکانات را همواره به همراه داشته، دوري از مراکز شهري و پايتخت و در نتيجه دوري از امکانات آموزشي، بهداشتي و درماني است. اين تصور که شهرهاي دورتر از مراکز استاني و پايتخت دچار کمبودهاي مختلف هستند تا حدي درست است؛ به همين دليل تلاش شد تا در دوره هاي آموزشي و امکاناتي که در اين دوره هاي آموزشي و يا مدارس آورده مي شود، از اساتيد و شرايط آموزشي بهره گيري شده تا بيشترين نتيجه حاصل شود.

 

آرزوي وصل

مــرگ در قـاموس مـا از بي وفايي بهتر است               در قفس با دوست مردن از رهايي بهتر است

قــصه فـرهـاد دنـيا را گرفـت اي پــادشـاه             دل به دست آوردن از کشورگشايي بهتر است

تـشنـگان مـهـر محـتاج تـرحـم نيـستـند                کوشش بيهوده در عشق از گدايي بهتر است

بـاشـد اي عقل معاش انديش، با معناي عشق                 آشـنـايم کـن ولـي ناآشـنـايي بـهتر اسـت

فـهم اين رندي براي اهل معنا سخت نيست                 دلـبري خـوب است، اما دلـربايي بهتر است

هـر کـسي را تـاب ديدار سر زلف تو نيست                  اينکه در آيينه گيسو  مي گشايي بهـتر است

کـاش دست دوستي هرگز نمي دادي به من               آرزوي وصــل از بـيـم جـدايي بهـتر است...

فاضل نظري

 

ديدنِ به همين سادگي

«به همين سادگي» داستان يک روز از زندگي يک مادر با دو فرزند است که همسرش مهندس يک ساختمان است. «طاهره» روايت مادري را مي کند که در مشغله کاري همسرش و فداکاري که براي فرزندان خود دارد، احساس تنهايي مي کند و براي خودش نيست و نمي تواند به وابستگي و دلخوشي هايش برسد. دلخوشي مثل سفر به روستاي قديمي و دلتنگي که براي آنجا دارد. او مي خواهد براي مدتي خانواده اش را ترک کند و با برادرش به روستايشان برود؛ بين اين تصميم مي ماند که اگر برود، در اين مدت کارهاي روزمره همسر و فرزندانش در جاي خالي او چه مي شود. رضا ميرکريمي، کارگردان اين فيلم، مسئله اي ساده را که مشکلي بزرگ براي اين زن خانه دار و بسياري از زنان خانه دار است، به چالش کشيده است. طاهره روايت زناني را مي کند که خود را فداي زندگي و مادر بودن کرده اند، هيجاني ندارند و زندگي معمولي را ادامه مي دهند.

 

ابراهيم در راه انتشار

آلبوم جديد محسن چاووشي به نام «ابراهيم» به زودي منتشر مي شود و در دسترس قرار مي گيرد. ابراهيم هشتمين آلبوم رسمي چاووشي است که از هفت قطعه شعرِ پنج قطعه از اين آلبوم اصلاحات خورد و همين مسئله از صدور مجوز آلبوم جلوگيري مي کرد، اما در نهايت 5 قطعه از اين آلبوم مجوز گرفت  و شهريور ماه آلبوم ابراهيم به بازار عرضه شد. چاووشي يکي از محبوب ترين خوانندگان پاپ است که با آهنگسازي و خوانندگي براي فيلم «سنتوري» به جامعه معرفي شد و همين اواخر، خواننده تيتراژ پاياني سريال شبکه خانگي «شهرزاد» ساخته حسن فتحي بود که بخشي از محبوبيت سريال به دليل آهنگ هاي اوست.

 

استخبارات، پاي پياده و آسفالت داغ

چند روزي است که از  سالگرد ورود پر افتخار آزادگان به ميهن مي گذرد؛ روزهايي که طعم شيرين آن براي همه ايرانيان چشيدني شد؛ اما  در آستانه سالگرد آغاز يکي از سهمگين ترين و طولاني ترين جنگ هاي قرن بيستم نيز هستيم. از 26 مرداد تا 31 شهريور راه زيادي نيست. گفتيم 31 شهريور و ياد آن روز دهشتناک افتاديم؛ روزي که مجنون افسارگسيخته اي به اشاره بدخواهان ايران به وطن مان يورش آورد و هشت سال دفاع مقدس ايرانيان رقم خورد. خاطرات پيش روي شما روايت عبدالحميد محمدي از کارکنان ابزار دقيق منطقه دالان شرکت نفت مناطق مرکزي است که براي «مشعل» ارسال شده و  بخش چهارم آن از نظرتان مي گذرد. 

بعد از مدتي لکه خوني غليظ زير پايم تشکيل شد. بشدت تشنه بوديم. تقريبا همه ما با ناله آب مي خواستيم. کم کم شب از نيمه گذشت و اسرا يکي يکي به خواب رفتند. من با خودم گفتم امشب سخت ترين شب عمر من است و سرم را روي زمين گذاشتم و بعد از مدتي به خواب رفتم. صبح زود بيدار شدم. به زير پايم نگاه کردم. لکه بزرگي از خون غليظ تشکيل شده بود. پايم را که بلند کردم، همچنان خون مي ريخت. بشدت تشنه بودم. باز هم آب مي خواستم. کمي بعد همه مجروح ها بيدار بودند. همه آب مي خواستيم. کم کم آفتاب از آسمان بالا آمد و زمين سيماني داغ تر و داغ تر مي شد. صداي ناله ها هر لحظه بيشتر مي شد. مجروحي کنار من افتاده بود. سينه اش با چند گلوله سوراخ شده و خون روي لباسش را پوشانده بود. بشدت طلب آب مي کرد. بعد از مدتي ديدم که از طلب آب دست کشيده است. معصومانه نگاهم مي کرد. چند دقيقه بعد ديدم که به خواب رفته است. گفتم خدا را شکر. چقدر تشنه بود، به خواب رفت؛ اما مدتي بعد چند سرباز عراقي بالاي سرش آمدند و هر چه او را تکان دادند، بيدار نشد. فهميدم شهيد شده است. چقدر آن منظره دردناک بود. عراقي ها حريصانه دنبال اسرايي بود که پاسدار باشند؛ البته معمولا پاسدارها در جبهه هم اسير گرفته نمي شدند و همانجا به شهادت مي رسيدند. ظاهرا بين اسرا هم، چند پاسدار را پيدا کردند و آنها را به شهادت رساندند. آن روز هم شب شد و گويي عمري بر ما گذشت. باز هم به خواب رفتيم و فردا بيدار شديم. مي ديدم که طول زمان هيچ تاثيري بر مقدار خوني که از پايم جاري است، ندارد. با بالا آمدن خورشيد و شدت گرما بر سرعت تعداد مجروحاني که شهيد مي شدند، افزوده شد. فکر مي کردم من نيز همانجا تمام خواهم کرد. بعد از مدتي خبرنگاران براي تهيه گزارش آمدند. سربازان عراقي ليوان آب روي لبهاي ما مي گذاشتند و عکس مي گرفتند. آنها هم رفتند. عراقي ها يک تانکر آب آوردند و مقدار بيشتري آب به ما دادند. آب تانکر بسيار گرم بود. روز از نيمه گذشت. کم کم داشتم بيهوش مي شدم. اتوبوسي آمد و ما را سوار آن کردند. ما نمي توانستيم بنشينيم و وسط اتوبوس روي هم ريخته بوديم. اتوبوس که حرکت کرد، من تقريبا از هوش رفتم و گاهي وقت ها که به هوش مي آمدم، فکر مي کردم ما داريم به اهواز مي رويم. اتوبوس به بيمارستاني رسيد. البته لفظ خرابه بيشتر به آن مي آمد. مرا پايين آورده و روي تختي انداختند. آفتاب داشت غروب مي کرد و من فکر مي کردم دارم از خستگي به خواب مي روم. خوابي که تا مدت ها بعد بيدار نشدم. بعد از مدتي ما را به بيمارستاني در بغداد انتقال داده بودند. بعد از حدود 15 روز به هوش آمدم. کمکي مجروحم کنارم بود. او هم نجات پيدا کرده بود. يکي از چشم هايش را تخليه کرده بودند و با يک چشم و صورتي مجروح باز از اسراي سالم در ميان آن جمع بود. بعد از چند روز خواستم که بنشينم. هنگامي که نشستم با واقعيتي وحشتناک روبه رو شدم. پاي چپم را قطع کرده بودند.  به شدت مي گريستم. کمکي من را دلداري مي داد. کم کم به خودم مسلط شدم. گرچه واقعيتي بسيار تلخ بود، ولي ديگر کاري نمي شد، کرد. کنار من نيز مجروح هاي زيادي بودند که همه آنها بشدت مجروح شده بودند.

بعد از حدود 15 روز از اسارتگاه آمدند که ما را ببرند. مسئولان بيمارستان تلاش مي کردند که هر چه بيشتر مجروحان را در بيمارستان نگه دارند؛ ولي سربازان عراقي مي خواستند همه ما را به اردوگاه اسرا ببرند و معلوم بود که زور آنها مي چربد. به من يک جفت عصا دادند. ما را سوار اتوبوسي کردند. فقط شيشه جلوي اتوبوس باز بود و شيشه هاي بغل را با ورقه هاي فلزي تعويض کرده بودند. اتوبوس حرکت کرد و ما نمي دانستيم به کجا مي رود.

اتوبوس وارد پادگان بزرگي شد. بالاخره جايي ايستاد که بعدا فهميدم زندان استخبارات عراق است. ظهر بود و هوا بشدت گرم بود. ما را از اتوبوس پياده کردند. پاي مان برهنه بود و روي آسفالت گداخته مي سوخت. ما آنقدر ضعيف بوديم که نمي توانستيم بنشينيم. با يک پا در حالي که عصا زير بغلم بود، ايستاده بودم.

ادامه دارد...