گفت و گو با همکار و  فرزند خلبان شهید علی اکبرقربان شیرودی به مناسبت هفته دفاع مقدس

بازگشت  فرشته  به  آشیانه

   راحله خالقی    «هر بار که ماموریت می روم، حال عاشقی را دارم که به دیدار معشوق می رود»، عادله شیرودی می گوید: «کوچک که بودم با شنیدن این گفته پدرم، غمگین می شدم؛ مگر پدر ما را دوست نداشت، مگر نمی خواست پیش ما باشد، اما حالا می دانم که درک حال و هوای پدرم قبل از هر پرواز و عشق ستودنی او برای پیوستن به معبودش، قابل توصیف نیست و هر بار که باز می گشت، همچنان خود را خالص برای این پیوند نمی دانست که اگر بود، پروازش بی بازگشت بود.»  عادله و ابوذر، فرشتگان کوچک به یادگارمانده از افتخارآفرین ترین خلبانان ایران، به ترتیب در مهر 58 و شهریور 59 متولد شدند؛ فرزندان بزرگمردی از خطه قهرمان پرور مازندران و بانویی از طایفه شیرزنان کرمانشاه.  به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس، فرصت گفت وگویی خودمانی پیش آمد تا به واسطه عادله شیرودی، فرزند شهید علی اکبر شیرودی که هم اکنون در اداره کل روابط عمومی وزارت نفت همکارمان است، آن شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. آنچه در ادامه می خوانید، از زبان اوست.

پدر در 20 فروردین 1334 در بالاشیرود تنکابن، در استان مازندران به دنیا آمد. او 7 خواهر و دو برادر داشت. پدربزرگم کشاورز، مردی مذهبی و متدین بود که بسیار به پدر علاقه داشت و برایش احترامی ویژه قائل بود. شهید شیرودی تحصیلاتش را تا دبیرستان در منطقه شیرود و تنکابن تکمیل کرد و برای ادامه تحصیل و کار به تهران آمد، در سال 1351 به هوانیروز ارتش پیوست. پس از طی کردن دوره استخدام در هوانیروز، دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند، پس از آن برای گذراندن دوره آشنایی با بالگرد کبری، به پادگان هوانیروز اصفهان اعزام شد و به درجه ستوان یاری نائل آمد. با استعداد، نبوغ نظامی و علاقه وافری که در هدایت بالگرد از خود نشان داد، اطرافیان را به گونه ای تحت تاثیر قرار داد که از او به عنوان خلبانی صاحب سبک در رزم های هوایی یاد می کنند. هزار ساعت پرواز و جان به در بردن از 340 سانحه جنگی هوایی بر تسلط ایشان صحه می گذارد.

 پرواز، اشتیاقی برای مهار دشمن 

شهید شیرودی پس از پایان دوره خلبانی به استخدام ارتش درآمد و بعد از سه سال خدمت در ارتش به پادگان هوانیروز کرمانشاه منتقل شد و همان جا با خلبان احمد کشوری آشنا شد. با اوج گیری جریانات انقلاب اسلامی و غائله کردستان، به همراه چند تن از خلبانان نقشی تعیین کننده درجریان آزادسازی پاوه داشت، در این برهه تلاش کرد تا مردم را با آرمان های امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی آشنا کند.  هنوز بسیاری از شهروندان تنکابنی سخنرانی های ایشان را در میدان مرکزی شهر به خاطر دارند. او در یکی از مأموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه، به همراه دو خلبان و دوبالگرد دیگر، پایگاه ابوذر را که چیزی نمانده بود به تصرف عراقی ها در آید، آزاد کرد. در همان سال نخست جنگ تحمیلی به دستور فرماندهی هوانیروز، چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقا یافت، اما پدر در نامه ای از فرمانده هوانیروز کرمانشاه تقاضا کرده بود تا درجه ایشان برگردانده شود، چرا که هدف از مبارزه را کسب درجه و رتبه نمی دانست. این نامه را در کنار دیگر دست نوشته های شهید که مادربزرگم در سالنی به یادگار نگه داشته بود، خوانده بودم. مادر بزرگ پس از شهادت پدر، سالنی را به یادگاری های پدر اختصاص داده بود، صندلی شکسته بالگرد، البسه، تصاویر، تسبیح، ساعت و ... . او بعدها تسبیح را به ابوذر و ساعت را به عنوان یادگار به من هدیه داد.

 جنگ و جرقه های عاشقی

مادرم، شهناز شاطرآبادی در مراسم عروسی خواهرش، برای اولین بار با پدر ملاقات می کند. ایشان تعدادی از همکارانشان را به این مراسم دعوت کرده بود که از قضا، نامزد یکی از همکارانشان دوست صمیمی پدر بود و به این ترتیب پدر نیز به مراسم دعوت شده بود. زمانی که می خواستند عروس را به خانه داماد ببرند، دوست مادرم و نامزدشان از مادر می خواهند آنها را تا رسیدن به منزل داماد همراهی کند. زمانی که مادر سوار ماشین می شود، از همکارشان می پرسد: این آقا (اشاره به پدر) اسمشان چیست؟ او جواب می دهد: اکبر. مادر رو به پدر می گوید: اکبر آقا، امیدوارم روزی برای شما باشد. پدر در جواب می گوید: نه خانم خدا نکنه... از این دعاها برای من نکنید. پدر چند روز بعد به واسطه همان همکار، از مادر خواستگاری می کند. مادر که آن زمان به علت مشغولیت کاری و تحصیلی بسیار در رشته پرستاری، اصلا قصد ازدواج نداشت، به پدر پاسخ منفی می دهد. اما طی ملاقات های بعدی به ایشان علاقه مند می شود و این علاقه به ازدواج می انجامد. مادر آن زمان 17 سال سن داشت و پدر 24 ساله. زندگی مشترک سه ساله آنها به قول مادر به دلیل ماموریت های متعدد و مشغله زیاد پدر، در مجموع به سه ماه هم نرسید. مادر در زمان شهادت پدر 20 سال بیشتر نداشت. من یک سال و نیمه بودم و ابوذر چند ماهه بود. 

  لحظه شهادت

همان طور که پیش از این اشاره کردم، پس از چند هزار مأموریت هوایی و نجات یافتن از بیش از 300 موقعیت خطرناک هوایی، در آخرین عملیات پروازی خود، هشتم اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه بازی دراز، هنگامی که نیروهای رژیم بعث با لشکری زرهی با تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده، برای بازپس گیری ارتفاعات بازی دراز به طرف سرپل ذهاب آمده بود، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک، بالگردش مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و ایشان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پدر در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده شده است. در مورد پدر توصیفات زیادی گفته شده که بارزترین آنها شاید به نظر عده ای شعارگونه باشد که من بارها از زبان خانواده پدری، مادری، همکاران و دوستان ایشان شنیدم: مسئولیت پذیری، تعهد، شجاعت و گشاده رویی بود. مادربزرگ برایم تعریف می کرد که هروقت ایشان از ماموریت بازمی گشت، بلافاصله برای کمک در امور کشاورزی به سر زمین می رفت و خانواده را همراهی می کرد.  مقام معظم رهبری هم از پدر به عنوان اولین نظامی ای یاد می کنندکه در نماز به ایشان اقتدا کرده است  وپدر را مکتبی، مؤمن و جنگنده در راه خدا توصیف می کنند. آیت الله علی اکبر هاشمی رفسنجانی نیز درباره ایشان گفته اند: من در چهره شیرودی مالک اشتر را دیدم، ایمانش، ابهتش و نفوذ کلامش.

 مرور خاطرات

از پدر تصویر یا خاطره ای در ذهن ندارم. اما از زبان مادر و اطرافیان، از ایشان بسیار شنیده ام.  مادر از بیماری ابوذر در دوران طفولیت می گوید که به علت تب شدید تشنج می گیرد و پدر در ماموریت بود. شرایط ناگوار جنگ حاکم بود و محدودیت امکانات. نگرانی بر مادر غلبه می کند، به واسطه همکاران پدر به او اطلاع می دهد که ابوذر بیمار است و در صورت امکان به کرمانشاه بازگردد، پدر در پاسخ می گوید: اینجا هزاران نفر وضعیتی شبیه ابوذر دارند و من نمی توانم محل ماموریت را ترک کنم.

پدر به دلیل پرواز و ماموریت های متعدد، کمتر به خانه می آمد و زمان کافی برای دیدن خانواده نداشت. مادر می گوید: یک شب پدرتان به منزل آمد، پاهایش از شدت فشار پوتین و نداشتن استراحت کافی، تاول زده بود. مادربزرگتان پای پدرتان را حنا گرفت تا از تورم آن کم شود و فردای آن روز به من گفت: من آن شب فهمیدم که اکبر همانند میوه رسیده ای است که هر لحظه امکان دارد از درخت بیفتد.

در جایی دیگر مادر در مورد آخرین دیدار با پدر تعریف می کند که به تقاضای ایشان به همراه من و ابوذر و پدر بزرگ به پادگان می رود تا ایشان ما را از نزدیک ببیند. آن روز پدر بزرگ از شدت علاقه هفت بار دور پدرکه یک سر و گردن از دیگر خلبابان بلندتر بود، می گردد. شهید با خنده به پدر می گوید: چرا اینطور می کنی، مگر از زیارت آمده ام، پدر فقط یک کلمه به ایشان گفت: پسرم مواظب خودت باش.

 عموی بزرگ تر هم نقل می کند که روزی از پدر خواسته بود به شهر و پیش خانواده بازگردد و ایشان در پاسخ می گوید: «هر وقت از شما خواستم که خانواده را از کرمانشاه منتقل کنی، بدان که وقت رفتن من است.» قبل از شهادت، پدر با ایشان تماس می گیرد و می خواهد که ما را به شمال بازگرداند. عمویم تعریف می کند:  دلم لرزید اما با خودم گفتم شاید ماموریتی در کار باشد… پس از آن دیگر برادر را ندیدم.

قبل از شهادت هم، شهید اشرفی اصفهانی که آن زمان امام جمعه کرمانشاه بود، از پدر خواسته بود تا جمعه همان هفته برای مردم سخنرانی کند. ولی ایشان قبول نمی کند و می گوید: من تا جمعه زنده نمی مانم و همینطور هم شد.

 میم مثل مادر

مادر پس از شهادت پدر دیگر ازدواج نکرد. برایمان هم مادر بود، هم پدر، هم رفیق. نمی دانم به تنهایی چگونه ما را بزرگ کرد و سرو سامان داد، اما هرچه بود از خودگذشتن بود و عشق. عشق به خانواده، به پدر، به فرزندان به اهداف و ارزش هایی که برایش مقدس بودند. مادر بدون انتظار از دیگران، بار تربیت و پرورش ما را به دوش کشید. پدر، مادرم را بسیار دوست داشت و مادر بزرگ تعریف می کرد که هیچگاه اسم کوچک مادر را به تنهایی و بدون واژه ای زیبا و عاشقانه صدا نمی زد. شاید همین عشق بود که اینچنین مادر را عاشق کرد و ما را با جریان این عشق همسفر و بارها ناجی ما شد در نبود پدر.