روايت هايي از رشادت و مردانگي

چند لحظه اي براي قرائت فاتحه ايستادم. مسلم بهداد از کارکنان وقت حراست مرکز انتقال نزديک شد، از او سوال کردم در بين همکاران مرکز، بومي اين منطقه داريم؟ گفت: خودم. از شنيدن اين جواب خيلي خوشحال شدم. نخستین سوالم اين بود، شنيده ام که شهداي تنگ فني 11 نفر هستند چرا تمثال 7 نفر اينجاست؟ گفت: 4 نفر از آنها از کارکنان مرکز نبوده بلکه از مردم روستاي تنگ فني هستند. عمق جواب، دقايقي مجبور به سکوتم کرد 7 شهيد از 11 شهيد اين منطقه از همکاران رشيدمان در مرکز انتقال نفت تنگ فني هستند خيلي عجيب است! از او خواهش کردم چند دقيقه اي از وقتش را به من اختصاص دهد، با خوشرويي پذيرفت.

گفتم در زمان بمباران ها اينجا مشغول بوديد؟ گفت: آن زمان سن و سال آنچناني نداشتم، ولي خيلي از بمباران ها را يادم است. گفتم: از شهداي اين مرکز چه مي داني؟ لطفا اگر خاطره داري يا شنيده اي برايمان بگو. مسلم بهداد، مرد خوش صحبتي بود، خيلي شيرين خاطره تعريف مي کرد. او گفت: «... يکي از روزها در مدرسه مشغول به تحصيل بوديم که صداي آژير خطر به صدا درآمد، از تلمبه خانه با مدير مدرسه تماس گرفتند و اعلام کردند چون امکان بمباران مجدد وجود دارد، سريعا مدرسه را تعطيل و به پناهگاه برويد. همگي به سمت کوه هاي اطراف فرار کرديم، خوشبختانه رزمندگان ما يک فروند از هواپيماهاي عراقي را ساقط کرده بودند، هواپيما در نزديکي روستا به زمين خورد، صداي انفجار عجيبي داشت، خلبان آن اجکت کرده بود، مردم روستا به سمت او دويدند تا دستگيرش کنند، بعضي ها هم قصد کتک زدنش را داشتند، يادم هست دو تا از همکلاسي هاي مان روز قبل در بمباران شهيد شده بودند، پدر اين دو شهيد خردسال که اتفاقا از کارکنان مرکز بود که داغدار و عصباني به سمت خلبان مي دويد به او رسيد، خلبان زخمي و درمانده بود، شروع به کتک زدنش کرد، يادم نمي رود که شهيد خدامراد عادل قلي، خودش را در بين خلبان عراقي و مردم قرار داده بود تا نگذارد آسيبي به او برسد، دائم اصرار مي کرد شايد فرماندهان ما بتوانند اطلاعات خوبي از او به دست آورند».

 خود شهيد خدامراد بيشتر از هرکس ديگري براي پسران شهيد همکارش مي گريست، آخر آنها سني نداشتند و به اقتضاي سنشان، از جنگ درک درستي هم نداشتند. هر روز براي رسيدن به مدرسه، مسير روستا را انتخاب مي کردند، اما در روز حادثه فقط به شوق ديدن پدر، مسير مرکز انتقال را انتخاب کرده بودند، مسيري که هر دو را جاودانه کرد و آنها بدون امتحان، قبول درگاه حق شدند. اسفند 59 براي مردم روستاي تنگ فني فراموش نشدني است ولي ايکاش از اين رشادت ها بيشتر گفته مي شد تا مردم بيشتر مي دانستند. اي کاش حال که ما در حق شهداي اين مرکز کوتاهي کرده ايم، کوه هاي تنگ فني به سخن مي آمدند و شهادت مي دادند که چه رشادت هايي ديده اند. بعدها از سر کنجکاوي از بزرگ ترهاي روستا شنيدم ساعت 11صبح 13اسفند 59 تنگ فني بمباران مي شود. شهيد سيدجعفر درخشان، شهيد رضا قلندري و شهيد جدار قلاوند براي خاموش کردن آتش به دل تلمبه خانه مي زنند تا به همکارانشان کمک کنند، آتش هم مهار مي شود، رئيس مرکز، مهندس رضوي به سيد مي گويد، برگرديد، سيد پاسخ مي دهد: «اينجا پردود و خطرناک است، خانواده هاي زيادي اينجا زندگي مي کنند، پس بهتر است بمانيم و کمک کنيم». سيد به همراه شهيد قلندري در کوره اي از آتش در حال اطفاي حريق بودند، خستگي فراوان، گرماي زياد منطقه، سر و صداي زياد ناشي از انفجارات اول، گرماي آتش نمروديان زمانه، همه و همه باعث شده بود که همکاران شهيدمان صداي آژير خطر بعدي را نشنوند.

 آژيري که ساعت 16 به صدا درآمده بود و خبر ورود هواپيماهاي رژيم بعث عراقي را گوشزد مي کرد، دوباره مرکز را بمباران کردند، بمباراني که پيکر شهيد سيدجعفر را به درون لهيبي از آتش خود کشيد و پيکر مطهرش را سوزاند، به گونه اي که از پيکر او جز يک قطعه از پاي ايشان، چيزي به جا نماند و همکاران شجاعش را نيز سوزاند و به فيض شهادت رساند. شنيدم که شهيد شفيع کوگاني يکي از روزهاي کاري در حال گشت زني در اطراف مرکز انتقال بوده که يکباره جنگنده هاي عراقي مرکز را بمباران مي کنند، او به شهادت مي رسد، ولي پدرش همچون يعقوب چشم انتظار يوسف جوانش بر در خانه تکيه داده و غرش هواپيماها را نظاره مي کند، دائم «أَمن يجيب» مي خواند که براي جوان 27ساله اش مشکلي به وجود نيايد. وقتي كه پسر نيامد، او به سمت تنگ فني رفت و ديد که تير ترکش ناجوانمردانه از پشت به سرش اصابت کرده است، صبوري کرد، تنها تسلي دلش اين بود که پسرش آرزوي شهادت داشته و در آخرين صحبت هايش تاکيد کرده بود: دا(مادر)، شهيد شدن ترس نداره! شهادت راه حقه! منم اين راه رو رفتم... دالکه(مادر) خوبم! دالکه مهربونم.

 غيرتم اجازه نمي دهد

شهيد رازي سيفي بلمکي در روز شهادتش شيفت هم نبوده، صداي انفجار را مي شنود و متوجه مي شود دوباره مرکز را بمباران کرده اند، با صدای رسا مي گويد: «...غيرتم اجازه نمي دهد تنگ فني در آتش بسوزد...» وقتي به جملاتش فكر مي كنم، حتي جرات بر زبان آوردن در آن شرايط هم سخت مي شود، چه روح بلندي مي طلبد اين گونه سخن گفتن. خدايا ما كجاي اين عالم سير مي كنيم؟ يا غياث المستغيثين، او به همراه همکار شهيدش عادلي، براي مهار آتش رفت، ولي رفت که رفت! او، شهيد عادلي، شهيد درخشان، شهيد کوگاني و شهيد قلندري در لهيب شعله هاي بعثيان از خدا بي خبر سوختند تا تنگ فني زنده بماند و فعاليت کند تا ايران آباد بماند.

اسفند 59 از آن ماه هايي بود که همه اهالي روستاي تنگ فني منتظر پايان آن بودند، اميد داشتند با رسيدن فصل بهار خبرهاي خوبي برسد، اما درست همان زماني که همه به دنبال رخت و لباس نو بودند، دختر 10 ساله شهيد جمال الدين ميرزايي خبر شهادت پدرش را مي شنود، براي يک دختر 10ساله که در خاطراتش گفته بود: وابستگي زيادي به پدرم داشتم، يعني بابايي بودم، شنيدن خبر شهادتش خيلي سخت بود تا جايي که هنوز صداي هواپيماها، موشک باران، بمب هايي که بر تنگ فني و روستا فرود آمدند، همه و همه را در خواب مي بينم، کابوس بمباران هنوز با من همراه است.

صحبت هاي همکارمان آقاي مسلم بهداد عجيب بود! انگار خود شهدا با من حرف مي زدند. به خدا که اينها نمرده اند، «بل احياء عند ربهم يرزقون». پندار ما اين است كه ما مانده ايم و شهدا رفته اند، ولي حقيقت اين است كه زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. دستانم را بلند مي كنم و مي خوانم: خدايا به «امام زماننا و به دماء شهدائنا، اللهم ارزقنا توفيق شهادة عارفا خالصا في سبيلك». آنگاه دست هايم را به صورتم مي كشم، دستم را كه برمي دارم، تصاوير به هم چسبيده مختلفي مانند فيلم از جلوي چشمانم مي گذرد. تصوير دختر بچه هاي بي پدر، پدر و مادرهاي پيري که در فراق فرزند رشيدشان قد خم کرده اند. تصوير همکاراني که با احتياط و با وضو در تنگ فني گام بر مي دارند.

شايد حالا بهتر بتوانم درک کنم که چرا کولر ماشين ما خراب شد، شايد اين گونه بهتر بتوانم شرايط سخت کار در تنگ فني آن هم در زمان جنگ و بمباران را لمس کنم، اصلا اگر همين اندک سختي هم نبود، چگونه شرايط محيطي آنجا را درک مي کردم؟

در پايان فقط مي توانم بگویم: شهدا شرمنده ايم؛ در حق همه شما و خانواده و پدر و مادرهايتان کوتاهي کرده ايم، حق شما بيشتر از اين است، ببخشيد ما را... خوشحالم که سالروز تاسيس شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ايران با ايام هفته دفاع مقدس هم زمان و همين موضوع، بهانه اي شد تا در اين سفر «تنگ فني» را بشناسم. اگر در شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ايران کار کني و مرکز انتقال «تنگ فني» را از نزديک نبيني، در حق خودت ظلم کرده اي.